گاهی حس بزرگشدن و بزرگبودن برای خیلی از ما انسانها خطر جلوه میکند.
چرا که این حس عجیب باعث میشود از جلد واقعی خود دربیاییم و کارهای عجیبی کنیم که شاید از نظر خیلی از اطرافیانمان باورنکردنی باشد. اگر کمی دقیق باشیم، از هر چیزی میتوانیم چیزهای دیگری بیاموزیم. هر پدیدهای میتواند یک نشانه باشد. هیچ دری بر روی خودش باز نمیشود. هر انسانی هم از این قانون به دور نیست. آدمها سرشار از رمزها و رازها هستند، سرشار از فلسفهها و مَنشها که هر کدام میتواند سرمنشأ کتابها و داستانها باشد. هر انسانی موجودی منحصربهفرد است. حتما لازم نیست ویژگیهای او صریح و آشکار و شناختهشده باشد، یا ما دوستش داشته باشیم، یا نه. قهرمانهای بسیاری در حیات بشر بودهاند که کسی آنها را نشناخته است. هر تاریخی پرده بزرگی بر روی خود است و هر آگاهی یک ناآگاهی عظیم را در خود حمل میکند. وقتی آدمها را میبینم، سعی میکنم چیزی از آنها بیاموزم. آنها حتما چیزی برای یاددادن دارند که شاید خودشان هم ندانند.
در مسیر زندگی هر یک از ما دهها و صدها انسان قرار دارند که هر کدام متعلق به یک طبقه اجتماعی، به یک فرهنگ و ایدئولوژی هستند. اگر بتوانیم از هر کدام از آنها یک چیز کوچک بیاموزیم، به خودی خود آکنده از حکمت و فلسفه میشویم. مادر یکی از دوستانم با اینکه خیلی آدم صاف و سادهای بود و زیاد حرف نمیزد و از شهرستان آمده بود، ولی بسیار دقیق بود. به حدی که وقتی آدمها را تعبیر و تفسیر میکرد، نشان میداد که یک نابغه است. تشبیهات او کمنظیر و هنرمندانه بودند. روزی یکی را به یک مقوای خیس تشبیه کرد! یکی دیگر را به مورچهای سرماخورده و یکی دیگر را به پوتین بدون بند!
او واقعا یک استثنا بود. خدا بیامرزدش. خیلی مهربان بود. دستپختش هم عالی بود. دوستی دیگرم با اینکه روزانه دهها انسان را میبیند، ولی همیشه تنهاست. او میگوید آدم باید کسانی را ببیند که میخواهد، نه کسانی را که نمیخواهد. مگر چند بار به دنیا میآییم که بخواهیم همه را ببینیم.
یکی دیگر از دوستانم جهان بزرگی ندارد، ولی همان جهان کوچکش هم برای خودش دارای پرچم است و این بسیار مهم است. او نشان میدهد که هر انسان تنهایی میتواند سرزمین خودش را داشته باشد. پرچمی با رنگها و شکلها و نشانههای خودش، با آداب و قوانین خودش. اصلا هر آدمی یک پرچم است؛ چه بخواهد و چه نه. لباسهای آدم، آرایش آدم، راهرفتن و تمام رفتار ما نشانههای پرچم ماست.
دوست دیگری دارم که جمعا دو دقیقه از برادرش کوچکتر است، ولی انگار هزار سال با او تفاوت دارد. انگار هر کدامشان متعلق به یک سیاره دیگر هستند. او نشان میدهد که لحظهها چقدر نقش مهمی در زندگی دارند، آنقدر که بعضی وقتها سالها برایش تلاش میکنیم، آنقدر که شاید قرنها در انتظارش مینشینیم که شاید تاریخ در آن لحظه عوض شود. او در سختترین و پرتنشترین لحظهها هم مودب است. بعضی چیزها در درون ماست و بیشتر از ما، ما را نشان میدهد. او یک عارف است، مثل خیلی از عارفانی که صبح تا شب آنها را میبینیم، ولی از کنارشان به راحتی و بیتفاوتی رد میشویم. او نقش چندانی در خودش ندارد، زیرا با سن کمش نمیتوانست به این جایگاه برسد. گویی بخشی از ما خارج از ما ساخته میشود. برادر بزرگتر او هم به نوعی دیگر دوستداشتنی است. او چون از برادرش بزرگتر است، فکر میکند از جهان هم بزرگتر است، ولی او هم مودب است و هیچگاه جایگاه دیگران را اشغال نکرده است. او برخلاف آنچه نشان میدهد، بسیار شکننده و ظریف است. خیلی چیزها، چیزی نیستند که دیده میشوند. نگاههای ما فقط از آن ماست. شاید برای خودمان مهم باشند، ولی برای جهان اینگونه نیست و شاید ارزشی هم نداشته باشد.
دوست دیگرم که از قضا دوست این دو برادر هم هست، ابعاد جالبی دارد. او در مرکز گوناگونی و تضادها قرار گرفته است. سنت و مدرنیته – دیروز و امروز. شیطنت همراه با ادب، مهربانی و چموشی، دوری و نزدیکی به همه از او یک شخصیت جالب ساختهاند. او شبیه خود آدم است که با تمام نزدیکبودنش به خود دور است و با تمام دوربودنش نزدیک. کسی دیگر هم هست که نه زرنگ است و نه خود را زرنگ میداند، ولی بعضیها فکر میکنند او خیلی زرنگ است. خیلیها چیزی در ما میبینند که وجود ندارد، بعضی وقتها ضعفهای ما نقطه قوت میشود و بعضی وقتها هم برعکس؛ نقاط قوت ما نقاط ضعف ما به حساب میآیند. یک مثل انگلیسی میگوید: «قدرت هر زنجیر را ضعیفترین حلقه تعیین میکند.» یکی دیگر از بچهها تا آخر خط با آدم همپاست، ولی مشکل اینجاست که بعضی وقتها ما اهل راه نیستیم، اگر هم اهل راه باشیم، تا آخرش نیستیم و چه خوب است که جهان شبیه ما نیست.
هر کدام از ما که سر راه دوستی و زندگی هم سبز میشویم تا بخشی از راه را با همیم، آخر خط برای بعضیها اول خط است و برای بعضیها نیمههای خط. ما در کجای راه هم هستیم؟ دوست دیگری هم دارم که هم جدی است و هم شوخی؛ وقتی شوخی میکند، نمیتوانی بپذیری که جدی است و وقتی هم جدی است، نمیتوانی تصور کنی که میتواند اهل شوخی هم باشد. او ادعا میکند، ولی به ادعاهای خودش هم میخندد و تلاش میکند تا آن را پنهان کند و آن وقت همه چهرهاش خنده میشود. قرار است روزی با هم لندن برویم، چون آنجا خانه دارد. مهم هم نیست که کِی میرویم یا اصلا میرویم یا نه، مهم این است که این احساس را داریم.
ما خیابانهای بسیاری را با هم قدم میزنیم، بیآنکه با هم باشیم. مقصد بعضی وقتها ما را به هدف نمیرساند، بلکه دورتر میکند. یک نفر هم هست که افغانی است و خیلی پاک و سالم است، ولی ما زیاد به او نزدیک نمیشویم، زیرا ما آدمهای زیاد پاک را دوست نداریم، ما از پاکها میترسیم، شاید هم خوب نیست که آدم خیلی پاک باشد. یک شعر ترکی میگوید: «سفید با کوچکترین لکه کثیف میشود / سفید هم درد سفید دارد.»
دوست نوجوان دیگرم با اینکه سن بالایی ندارد، ولی رفتارهایش بزرگتر است و او از این بزرگی نمیترسد که به گمان من باید ترسید. ما از احساس بزرگیمان شکست میخوریم. اصلا آدمهای بزرگ فقط شکست میخورند، آدمهای بزرگ از بزرگها شکست نمیخورند، آدم بزرگها کسی را شکست نمیدهند. آنها از آدم کوچکها شکست میخورند. دوست دیگرم اهل گذشته نیست، ولی ساکن آنجاست. او چیزهایی را با خود حمل میکند که به او تعلق ندارد. او در خودبودنش نقش چندانی ندارد. ما در خودبودنمان نقش چندانی نداریم. بعضی چیزها در ما و با ما به زندگیشان ادامه میدهند.
ما خود برای بعضی چیزها شرایط و بستر میشویم. حتی دردها، رنجها، سختیها، حتی بدیهایمان را هم بعضی وقتها نیاز داریم. بعضی وقتها آنها هم به کمک ما میآیند. کسی را میشناسم که اهل بزن بزن بود، در حالی که درونش اصلا اینکاره نبود، او جوگیر میشد. بچهها جو میدادند و او هم میگرفت. روزی یکی از کتابهایم را به او دادم و اتفاقی افتاد که هیچ کس تصورش را نمیکرد. او همه کتاب را خوانده بود و از آن با من حرف میزد. جالب است که رفتارش هم بعد از آن با من عوض شد. او سالها زیسته بود، ولی کسی کتابی به او هدیه نکرده بود. حالا رفته است و در جایی دور زندگی میکند. مهربان شده و از عرفان و خداوند صحبت میکند. او حالا شبیه خودش شده است. یک هدیه کوچک، یک تشکر، یک سلام، یک لبخند، یک عمل به موقع میتواند تاریخ زندگی ما را دگرگون کند. دوست دیگری هم دارم که خیلی عجیب است. او هیچ چیز برای پنهانکردن ندارد و هیچ چیز برای کشفکردن. برای خودش اخلاقیاتی دارد که دلیل آنها را نمیداند، ولی با آنها به تعادل رسیده است و همین است که مهم است.
همه دنبال تعادل هستیم. وقتی از فلسفهاش صحبت میکند، کسی آنها را قبول نمیکند، چون فلسفه تنها برای اثبات خود کافی نیست. مثل یکی دیگر از دوستانمان که خیلی پولدار است و دوست دارد که همه نشان بدهند که میدانند او پولدار است. دوست دارد از کفشها و لباسها و خانهاش تعریف کنی و او بگوید نه بابا این حرفها چیه؟! مال شماست، قابل شما رو نداره. و جالب است که اگر از این حرفها نزنی، قهر میکند و جواب سلام آدم را هم نمیدهد. او نمیداند که هر کس هرچه و هر که هست، برای خودش است و خیلیها هیچ وقت به آدم فکر نمیکنند، حتی اگر آن شخص خیلی خیلی هم مهم باشد. به دوستانم و به کسانی که در راه زندگیام میبینمشان، اینگونه نگاه میکنم و از آنها میآموزم. شاید شما هم یکی از این آدمها باشید. شاید یک روز صحنهای یا پلانی از فیلمی در آینده باشید. لطفا از کنار خودتان به سادگی رد نشوید.
منبع:مرکز مشاوره ستاره ایرانیان
بازدید: ۶۳۰۹۸۲