اینجا چراغی روشن است
اسمش معصومه است. دخترکی که یک سالش هم نشده. یک پیراهن بافتنی صورتی به تنش پوشاندهاند و یک کلاه صورتی به سر. اسم مادرش را نمیدانم. او هم دخترکی است که کمتر از ۱۸ سال دارد و آنقدر خجالتی است که وقتی از زندگی او میپرسیم، توی صندلی فرو میرود و لابهلای دخترهای دیگر گم میشود. معصومه از تاریکی میترسد، این را وقتی میفهمم که بغلش میکنم و میخندد تا زمانی چراغها خاموش شوند. به محض تاریکی سالن، شروع میکند به دستوپازدن و صدای گریهاش روی تیتراژ فیلم مینشیند. سالن، شبیه تمام سالنهای سینمای این شهر است، اما یک پرده کوچک دارد و هوایی گرفته و آدمهایی که از بد حادثه به آن رسیدند و نشستن روی صندلیهای آن غنمیتی بزرگ برای روزهای پر از ترس و دلهره و نگرانی است. اینجا، سالن سینمای کانون اصلاح و تربیت است. معصومه، کودکی است که در همین کانون به دنیا آمده و تماشاگران سالن، همه خالههای ناتنی دخترک صورتی پوشی هستند که در پروندهشان، اتفاقی مثل قتل، فرار از خانه، فروش مواد مخدر، سرقت و… ثبت شده.
هنوز برف زمستانی به شهر نرسیده. اما صبح یک سرد پاییزی باید جایی حوالی مرکز شهر باشم تا به برنامه نمایش فیلم در کانون اصلاح و تربیت برسم. قرار است کارگردان این فیلم با چند نفر دیگر بیایند تا بعد از فیلم نشستی برگزار شود و بچههای کانون با عوامل فیلم صحبت کنند. از قبل میدانم که فیلم دو بار پخش میشود؛ یک بار برای پسرها و یک بار دیگر برای دخترها. کارگردان این فیلم پنج سال پیش با گروهش به اینجا آمده تا اولین فیلمش را بسازد و حالا بعد از پنج سال انتظار برای اکران عمومی، میخواهد لذت دیدن آن را با اعضای کانون تقسیم کند. سانس اول، سانس پسرهاست. وقتی میرسم که همه در سالن نشستهاند و چراغها خاموش است و دیدن چهرهها و حدس سن و سالشان برایم سخت است. مددکاران و مسئولان کانون، اما در همان تاریکی هم حواسشان جمع است و در آن شلوغی و تاریکی، به محض شروع تیتراژ به دو سه نفر تذکر میدهند و اواسط فیلم وقتی در یکی از ردیفها دعوا میشود، به بچهها میرسند و با تهدید خروج آنها از سالن و از دست دادن بقیه فیلم، دعوا را ختم به خیر میکنند. پسرها انصافا تماشاگران خوبی هستند. داستان فیلم جذبشان کرده و گاهی با سکوت و گاهی هم البته با متلکپرانی همراهیشان را نشان میدهند. در یکی از سکانسها وقتی پسر نوجوان میفهمد که فرزند یک اتفاق نامشروع است و به اتوبانها پناه میبرد و روی یکی از پلها قصد خودکشی دارد، فریاد «نمیتونی، نمیتونی»، در سالن بلند میشود.
یک سکانس محبوب دیگر پسرها هم، همان سکانسی است که امید به گوشه دیوار تکیه داده و پسری ماکسیمای روشنش را گوشه خیابان رها میکند تا از عابربانک پول بگیرد. صدای «برو دیگه، بلندش کن» هم همین جا بلند میشود و کمی بعدتر ردیف پسرهای جلویی ما از دیدن صحنه دعوای امید با مادرش در اتاق ملاقات کانون به این نتیجه میرسند که سرنوشتش جایی مثل «کالیدو» است. نمایش فیلم که تمام میشود، یکی از پسرها را صدا میزنم، میخواهم معنی «کالیدو» را بدانم. دستهایش را انگار که جارو در دست گرفته باشد، در هوا تکان میدهد و میگوید: «یعنی دستشویی تمیزکردن».
چراغها روشن شدند. سالنی پر از پسرهای نوجوان زیر ۱۸ سال را میبینم که با اتفاق نشستن بعد از پایان فیلم در سالن سینما و حرفزدن درباره آن کاملا بیگانه هستند. پسرها میخواهند از سالن بیرون بروند، اما مددکارها میگویند که بمانند و بالاخره صدای مجری برنامه از پشت بلندگو، آنها را راضی به نشستن میکند. کارگردان جوانی که اولین فیلمش را درباره زنی ساخته که در ۱۵ سالگی در معرض تجاوز قرار گرفته و از خانه فرار کرده. دختری که پسرش را در زندان به دنیا میآورد و بدون اینکه رازش را به خانواده بگوید، طرد میشود و سعی میکند زندگیاش را بسازد و پسری را بزرگ کند که در نوجوانی به اتهام کتک کاری در کانون است. انتخاب این سوژه آنقدر جسارت و شجاعت میخواهد که وقتی با نادر روی صحنه میرود، از تواناییاش برای همراه کردن تماشاگران بیحوصلهاش تعجب نکنم و درگیر حرفها و اظهارنظرهایی شوم که برای پسربچههایی در این سن عجیب و گاهی ناراحتکننده است. سوالات اول از تماشاگران است که میخواهند بدانند نادر در چند سالگی این نقش را بازی کرده و الان چند سالش است. پسرها کاری با فیلم ندارند. آنها پسرجوانی را دیدهاند که اختلاف سنی کمی با خودشان دارد و بازیگر سینماست. نادر هم برایشان توضیح میدهد که نقش مرتضی را در ۱۷ سالگی بازی کرده و حالا ۲۲ سال دارد، هنوز سوپراستار نشده، اما دو فیلم دیگر هم بازی کرده و دوست دارد بازیگری را ادامه دهد.
بعد از این صحبتهاست که سوالهای کارگردان از بچهها شروع میشود. او میخواهد بداند که اگر بچهها مادری شبیه مادر فیلمش داشته باشند، آیا او را برای نگفتن رازی به این مهمی میبخشند یا نه و اینکه اگر مادرشان بعد از این همه سال تنهایی قصد ازدواج داشته باشد، آنها چه میکنند. پسرها سوال را جدی نمیگیرند، با همدیگر حرف میزنند و گاهی هم جوابهای پرتی به کارگردان میدهند. اما یک نفر وسط آن جمعیت اعتراف میکند که اگر مادرش با مرد دیگری رابطه داشته باشد و بخواهد ازدواج کند، او را میکشد. فردی صدایش میزند که روی سن بیاید و دلیل این تصمیمگیری را از او میپرسد. پسرک معتقد است که نمیتواند حرف و حدیث مردم را تحمل کند و مادرش را ببخشد.
جرم پسرک سرقت است و تحت هیچ شرایطی هم حاضر نیست نظرش را عوض کند. کارگردان بعد از او دوباره این سوال را از همه میپرسد، از کل جماعت حاضر در سالن، ۱۰ نفر حاضر هستند که این واقعیت را قبول کنند. او از تکتک آنها دلیل این ماجرا را میپرسد و به دو جواب ساده میرسد؛ مادر هم حق زندگی دارد و باید زندگی کند، یا من هم این شرایط را دارم و مادرم با مرد دیگری ازدواج کرده و مشکلی ندارم. بقیه سالن همچنان بین بخشیدن و نبخشیدن مادرشان درگیر هستند و عدهای هم به آن راه حل دوستشان فکر میکنند. بچههایی که روی سن هستند، جرمهای مختلفی دارند. سرقت و زورگیری مهمترین و بیشترین جرمشان است، اما در میان آنها پسرکی هست که جرمش اسیدپاشی است. خودش میگوید، این کار را نکرده، اما باید دیهای چندین میلیونی برای جرم بدهد و سه سال است در کانون مانده و باید بماند تا پول دیه جور شود و اصلا یک جورایی از ماندن در کانون راضی است، چون اینجا تمام مدارک آموزشی مثل کامپیوتر، نجات غریق و… را گرفته و اگر بیرون بود، معلوم نبود چه به سرش میآمد.
پسرها که میروند، مددکارهای کانون کمی سرشان خلوت میشود. آنها فکر میکنند این بچهها بیشتر از آن چه که نشان میدهند، حساس هستند و تمام آن شوخی و خنده در سالن برای این است که خودشان را پنهان کنند و رازهای درونیشان را از تاثیری که فیلم گذاشته، لو ندهند. مددکارها میگویند این بچهها، در آن محیطی که آنها را تبدیل به یک مجرم کرده، دروغ گفتن را خیلی خوب یاد گرفتهاند و وقتی به کانون میرسند هم همان روال همیشگیشان را ادامه میدهند. مددکارها میان این دروغها و اتفاقها باید راهی برای کمک به این بچهها پیدا کنند و سختترین آنها وقتی است که حکم اعدام برای پسرکی میرسد.
یکی از مددکارها تعریف میکند که در تمام سالهای کاریاش در کانون، ۴۵ پرونده اعدام داشته که فقط در مورد سه نفر از آنها اجرا شده و بقیه به زندگی برگشتهاند. او موقع تعریف این داستانها دو پسر را به ما معرفی میکند که یکی از آنها در حین دعوا مرتکب قتل شده و باید برای گرفتن رضایت اولیای دم تلاش کند و آن یکی با بخشیده شدن تنها یک قدم فاصله دارد.
دخترها را با سرویس مخصوص به سالن میآورند. ۴۰ نفر هستند و هر ۴۰ نفر یک گوشهای از سالن را میگیرند و برعکس پسرها حال و حوصله شوخی و خنده ندارند. معصومه و مادرش در آخرین ردیف نشستهاند و معصومه بین خالههایش دست به دست میشود. دخترها به اتفاقات فیلم سریعتر از پسرها واکنش نشان میدهند و از سکوت سالن معلوم است که حسابی با داستان درگیر شدهاند. اما رسیدن شخصی دیگر به سالن و شناختنش در آن تاریکی سالن توسط دخترها، باعث میشود ۱۰ دقیقه پایانی سالن شلوغ شود و سرها به سمت در برگردد و کار به جایی برسد که آن شخص صورتش را با روسری بپوشاند تا دخترها فیلم و داستان را از دست ندهند. فیلم که تمام میشود، اولین سوالها درباره سرنوشت اهالی داستان است. دخترها آن صحنه کنایهآمیز ریل قطار تیتراژ پایانی را نفهمیدهاند و کارگردان مجبور میشود یک بار دیگر داستان را تعریف کند. بعد از شنیدن داستان، سوالها شروع میشود و همان مبحثی که صبح پسرهای کانون را درگیر کرده بود. دخترها، منطقیتر از پسرها به مادرشان برای داشتن زندگی طبیعی حق میدهند. اما به بحث تجاوز که میرسیم، تازه داستانهای دخترها از زندگیهایشان شروع میشود. تعدادی از آنها داستانهایی میدانند از آدمهای زندگیشان، تعدادی دیگر جرئت تعریف داستانهای خودشان را دارند و تعدادی دیگر هم داستانهای خودشان را شکل یک سوال میکنند و با گذاشتن یک «مثلا خانم یکی از دوستای ما…» سعی میکنند که جوابی برای زندگی خودشان پیدا کنند. دخترها، یا از خانه فرار کردهاند و یا جرمی مثل سرقت و توزیع مواد مخدر دارند. آنها برای ما تعریف میکنند که اگر خانوادههایشان بعد از آزادی آنها را قبول نکنند، باید به بهزیستی بروند و بهزیستی مدت زمان مشخصی برای سرپرستی از آنها دارد. دخترها داستانهای زیادی دارند، همه داستانهایشان را تمام میکنند تا اینکه نوبت به دختری میرسد که منطقیتر از بقیه درباره بخشیدن مادرش توضیح میدهد و اینکه زندگی خوب حق هر انسانی است و او نمیخواهد این حق را از مادرش بگیرد. استدلال منطقیاش، لحن و بیانش و اعتمادبهنفسش، مهمترین دلیلی است که باعث میشود بپرسیم چرا به کانون آمده. جواب، قتل پدر است به همدستی مادر و خواهر کوچکتر. یکی از خانمها دخترک را صدا میزند و با او در گوشهای از سالن مینشیند و حرف میزند. بقیه شروع میکنند به شوخی و خنده با هم و جلسه تمام میشود
معصومه و مادرش زودتر از بقیه از سالن بیرون میروند. مادر معصومه برخلاف تمام دوستانش حاضر به حرفزدن و حتی گفتن نامش هم نیست. او در تمام فیلم ساکتتر از بقیه است و داستان به دنیا آمدن دخترش، شبیه داستان به دنیا آمدن امید در زندان است. مادر معصومه هم از خانه فرار کرده، اما حرفی نمیزند، فقط دخترکش را بغل میکند و میرود.
منبع: مقالات کانون مشاوران ایران
بازدید:۶۲۰۶۹۸