شما در حیاط خلوت زندگی خودتان چه میکنید؟
حیاط خلوت زندگی. این کلمه برای شما چه معنایی دارد؟ شما را یاد چه چیزی میاندازد؟ اصلا برایتان تعریفی دارد یا نه؟ برای من که معنیاش مترادف است با چیزی که در نهایت میرسد به حریم خصوصی انسانها. جایی که فقط خودت هستی و خودت. چیزی که شاید این روزها به متاعی نایاب تبدیل شده که خیلیها با چراغ دور شهر پی آن میگردند. حیاط خلوت ما آدمها جای عزیزی است برای خیلیهامان. جایی که در آنجا لااقل با خودمان بیرودربایستیتر هستیم. جایی که برای خودمان فیلم بازی نمیکنیم. جایی که قرار نیست آنجا به چهرهمان نقاب بزنیم و برای خودمان فیلم بازی کنیم. جایی که… اصولا جای خوب نایابی است این روزها. روزهایی که داشتن حریم شخصی با این همه چشم و دوربینی که دنبالت هستند و تو را میپایند به یک آرزو تبدیل شده. روزهایی که حتی به تلفن دستیات هم نمیتوانی اطمینان کنی و در حقیقت دیگر هیچ جای امنی برایت باقی نمانده جز همان جای امن دیرین و همیشگی. این روزها ذهن آدمی فکر میکنم تنها حیاط خلوتی است که برایش باقی مانده. جایی که هنوز به سختی میتوان به آن نفوذ کرد و پشت لایه لایهاش را دید زد و کاوید.
یادش بخیر وقتی که بچه بودم حیاط خلوت اولم اتاق خواب کوچکم بود و کتابخانهای که در آن بود و عشقبازیای که در این فضا رفت و آمد میکرد. بچهتر که بودم، حریم امنم تختخواب کوچکی بود که هر وقت از چیزی آزرده میشدم، به آن پناه میبردم. جایی که فکر میکردم از هر گزندی در آن مصون خواهم بود و با خودم و کسی که همیشه و از ابتدا رفیق درددلهایم بود خلوت میکردم. حیاط خلوت من همیشه لحظاتی بود برای پرواز پرنده خیال به جاهایی که همیشه آرزویش را داشتهام. همچنان هم همینطوری است. رفتن به جاهایی که شاید در منظر دیگران خندهدار به نظر برسد و حرفزدن درباره چیزهایی که شاید بیشتر آدمهای دور و برت در آن به آن بخندند. اما حیاط خلوت حریم امن بوده و هست. برای تصوراتی که حالا امروز خیلیهای آنها به واقعیت رسیدهاند و خیلی دیگر هنوز هم در حد آرزو و تصور باقی ماندهاند. حیات خلوط اما همچنان عزیز است با همین تصورات و آرزوها. حالا شاید مکانش کوچکتر به نظر برسد، اما واقعیتش اینقدر وسیع شده که دیگر هیچ کسی نمیتواند به آن دست پیدا کند و با مرور اتفاقات درون آن تو را مواخذه کند یا به چیزهایی که در آن هست بخندد که شاید در گذشته میشد این اتفاق برایش بیفتد. اینجا همچنان حریم امن عزیز است برای من و نمیدانم برای شما چگونه است. جالب است برخورد دوستان و بزرگانی که برای همین ماجرا برایمان یادداشت نوشتهاند. همچنان عاشقانه و همچنان با ولع. برای جایی که لحظات تو در آن تنها برای خودت هست و خواهد بود. فکر میکنم خودتان بخوانید، بهتر به ماجرا پی ببرید.
پناهگاه کاغذی
خیلی چیزها آدم به آدم فرق میکند. با اینکه خیلیها ممکن است به حیاط خلوت نیاز داشته باشند، بعضیها هم چنین نیازی را ممکن است احساس نکنند. حالا اینکه چرا چنین نیازی احساس نمیکنند یا به این دلیل است که خیلی آدمهای خوشبختیاند که همه آن چیزهایی را که میخواهند، در همین فضای شیشهای و غیر خلوت به دست میآورند و یا این قدر دنبال حیاط خلوت گشتهاند و نیافتهاند که خود به خود از خیرش گذشتهاند و اصلا چنین مفهومی برایشان بیمعنی شده است.
از اینکه چنین مفهومی برای کسی بیمعنا شده باشد، خیلی هم تعجب نکنید! اصلا حیاط خلوت و فضای خصوصی و حریم خصوصی مفهومهایی است که بعدها شکل گرفته است و آدمیزاد از همان اول به این چیزها نیازی نداشت.
حالا با این مقدمه خیلی دل و جرئت میخواهد که آدم درباره خودش حرف بزند. نه میتوانم بگویم این قدر خوشبختم که هیچ نیازی به حریم خصوصی نداشته باشم. – البته خوشبختی کامل و همه جانبه را میگویم، وگرنه شکر خدا در زندگی خانوادگی چنین احساسی را دارم- و نه این قدر دنبال حیاط خلوت گشتهام و نیافتهام که یادم رفته باشد، مگر اینکه من خود را یک مورد استثنایی بدانم که اصلا از اول نیاز به چنین فضایی در وجودم کار گذاشته نشده باشد. که آن هم جوابش این است که من در هر چیزی تردید داشته باشم، در این یک مورد تردید ندارم که اصلا و ابدا آدم استثنایی نیستم.
تا وقتی که یادم میآید، یک آدم معمولی بودم. نه در مدرسه خیلی شاخص بودم و نه در دانشگاه و نه در بقیه چیزها. همیشه آدمی بودم آن وسط مسطها که سر و کارم نه به دفتر مدرسه و ناظم میافتاد و نه به کمیته انضباطی. شاید هم قیافهام کمی غلطانداز بود. بله داشتیم درباره حیاط میگفتیم و درباره حیاط خلوتِ نداشته خودمان. برای اینکه کار خودم را راحتتر کنم، همین جا میتوانم بنویسم که من از این حیاطهایی که شما میگویید ندارم و بیشتر از این هم نمیتوانم درباره چیزی که ندارم و حسرتش را هم ندارم، توضیح بدهم. اما این جواب راضیام نمیکند. فکر میکنم گاهی آدم از داشتهها و نداشتهها و آرزوها و حسرتهای خودش آگاه نیست. تا پرسشی به جانش نیفتد، بهش فکر نمیکند، ولی وقتی پرسش به جانش افتاد، این قدر دنبال پاسخش میگردد که پیدا کند. حالا حکایت من است.
اسمش را شاید نشود حیاط خلوت گذاشت، اما به گذشته که برمیگردم، به روزهای سخت و دشوار که در همین یکی دو سال کم نبودهاند، میبینم که همیشه جایی پناه بردهام، همیشه جایی را داشتهام که در آنجا احساس آرامش بکنم و آن ادبیات است. نوشتن و خواندن برایم چنین پناهگاهی بوده است که از واقعیتهای تلخ به آن فرار کردهام. شاید کار درستی به نظر خیلیها نرسد، اما پناه بردن به ادبیات هم چون فرارکردن از خطر و پناه گرفتن و جان بهدربردن را نمیشود از راه دور قضاوت کرد. بله اگر بشود اسمش را گذاشت حیاط خلوت، حیاط خلوت من کاغذی است. من البته دوستتر دارم اسمش را پناهگاه بگذارم؛ پناهگاه کاغذی!
حیاطهایی که شلوغ شدند
یک
بچه که بودی حیاط خلوتت «خیالپردازی» بود. خیالپردازی بود و فرو رفتن در پیلهای که راهی بدان پیدا نمیکردند. نه مادر که عزیزت بود. نه پدر که نمیخواستی قلبت را برایش باز کنی. نه خواهر و برادرهایت که در حیاط خلوتهای خود پرسه میزدند. در عصر رادیو با گوشدادن خیالپرداز شدی، با قصهپردازی. با آب وتاب دادن به هر صدایی، با باز و بستهشدن هر دری، با قاب هر پنجرهای، با هر واقعه کوچکی (مثل شیرفروشی که در گرمای تابستان کاپشن چرمی بر تن میکرد)، به هر کلامی (صدای فروشنده نان فروش)، به هر برخوردی (سلام… سلام پسرجان). یادگار بچگی در تو باقی ماند. از عصری به عصر دیگر. از دورانی به دوران دیگر. آن روزها خیالپردازی را ارج نهادی. مساحت حیاطت سال به سال کوچک شد. اما نمیخواستی دیوارهایش بلندتر شوند. نمیخواستی درازتر شوند.
دو
نوجوانها معمولا حیاط خلوتهای پرشماری دارند. برخی آن قدر فراخ که نمیتوان آنها را حیاط خواند. برهوتی هستند بیافق. برخی آنچنان کوچک که باید ایستاده درونش ساعات را سپری کرد. مثل اتاقهای بیپنجره. دنیای فوتبال پرتابت کرد به حیاطی دیگر. حیاطی که اگر میخواستی خلوت بود و اگر چشمهایت را باز میکردی، شلوغ و پرجمعیت. هم یکه و تنها بودی و هم صدها رفیق دوستداشتنی دورهات کرده بودند. چیزی مثل حیاط مدرسهها که میتوانستی هم خلوتنشین گوشهگیری باشی و هم یکی از آن کودکان هیاهوگر. آنجا بود که به مفهوم «خلوتکردن در دل جمع» و «حلشدن در دل جمع» دست یافتم. آنجا بود که فاصله خلوت و شلوغی، تکافتادگی و جماعت زدگی را دریافتی. آنجا بود که دریافتی میتوان هرجا حیاط خلوتی برپا ساخت. میتوان هرجا پرتاب شد به دل مردم. میتوان مثل یک بندباز از «خود» به «دیگران» پرواز کرد و از «دیگران» به «خود».
سه
جلوی مانیتور مینشینی. اینترنت. وبلاگ. وب سایت. حروف فارسی و انگلیسی. دیدگاهها. اظهارنظرها. مقالههای بلند و کوتاه. اعتراضها. ستایشنامهها. اخبار راست و دروغ. عکس و نقاشی. گرافیک ساده. تصاویر دیجیتال… حیاط خلوتهایت حصاری ندارند. دیواری ندارند. پرچین حیاط خلوتهایت کوتاه شدهاند. آن قدر کوتاه که هر نوری به درونش رسوخ میکند و گوشهای را روشن. آن قدر کوتاه که میتوانند از روی آن بپرند. بپرند و در آن خودی نشان دهند. خودی نشان دهند و فریادی بزنند. فریادی بزنند و خلوتت را بشکنند. خلوتت را بشکنند و حیاط را آن خود قلمداد کنند… حالا نمیتوانی در حیاطت تنها باشی. نمیتوانی پیلهای بسازی. نمیتوانی یکه و تنها خیالپردازی کنی. میدانی نمیتوانی حیاطی از آن خود برپا سازی که کسی بدان راه نیابد. نمیتوانی سردرگریبان فرو بری. آدم دیگری شدهای. دلت پر میزند برای فضولی در حیاط خلوتهای دیگران. برای نشستن روی شاخهای. روی درختی که نمیدانی چه درختی است. درختی که میوههایش را ندیدهای. که صدای وزیدن باد لای برگهایش را نشنیدهای. به امید یافتن میوهای با طعمی تازه. برای نوکزدن به دانهای با رنگ ندیده… تو تسلیم شدهای. تو دیگر حیاطی از آن خودت نداری. نه نداری.
حیاط شلوغ
در دوران نوجوانی یک حیاط خلوت داشتیم که به واسطه پوشاندن سقفش شده بود آشپزخانه ما. در آنجا یک کمد آهنی داشتم که تمام دنیای من آنجا جمع بود. یک کلید هم بیشتر نداشت. بزرگتر که شدم، آن کمد همچنان سر جایش بود و تا مدتها در آن بسته ماند. چون پوتین کوهم توی آن جا نمیشد. مسیر دارآباد و قهوهخانه تازه تاسیس آن، رفیقی که همیشه مثل درخت بخشنده بود به نام مسعود براتی و صخرهای که زیر آن را تراشیده بودم – تا سایبانی شود – شد مأوای روزهای پنجشنبه و جمعه و گاهی وسط هفته. آن زمانها دارآباد خلوت بود. ولی الان اینطور نیست. آن غار کوچک زیر صخره هم مال من نیست. همیشه پر از جوانان قلیان به دست است که از شب گذشته آمدهاند.
کمکم حیاط خلوتم از مکان به ذهن رسید. چون مکانها توسط یک زندگی اجتماعی و آدمهایش اشغال میشد. دیگر حیاط خلوتی وجود ندارد. مثل حیاط خلوت خانههای الان که شلوغ است و بینظم. همه چیز دارد به یک حیات شلوغ تبدیل میشود. مکانهای شلوغ از ذهنهای شلوغ میآید. کیبوردی که نمیتوانی بر آن تایپ کنی. داغی لیوان چایی. مهمانیهای شلوغ با حرفهای تکراری. بازی کودکانه با پسرم. و… همه فرصتهای کوچکی شد که به خلوت خودم فکر کنم. خلوتی که ندارم، خودخواسته است. ولی بعضی مواقع خواب که نه، همینطوری تصویرش جلوی چشمم میآید. همیشه میگویم مهم نیست دارم بزرگ میشوم، شاید باید از دستش بدهم و به جایش چیزهای جدیدتر به دست بیاورم.
ملک شخصی
اندازه بیرونیاش میتواند خیلی متفاوت باشد، بستگی به وسع آدم دارد؛ از یک خانه گرفته تا یک کنج خلوت یا حتی یک برگ کاغذ سفید. اما اندازه درونیاش تقریبا همیشه یکسان است یا لااقل برای هرآدم حجمی مشخص دارد. و جالب اینجاست که هر چقدر نیاز درونی به داشتن کنج خلوت بیشتر باشد، وجه بیرونیاش کمتر اهمیت دارد. در آن مواقع حتی یک کاغذ سفید کوچک هم میتواند پناهگاه خوبی باشد؛ یک سفیدی دعوتکننده و یک مداد کوچک که روی آن بدود و یک تک جمله بنویسد: «اینجا ملک شخصی من است!» از آن جور ملکهایی که هیچ وقت به خاطرش کارمان به مجادلههای قانونی نمیکشد، آنجا تنها جایی است که میتوانیم با خیال راحت تصرفش کنیم.
اگر اینطوری به ماجرا نگاه کنیم، دیگر لازم نیست نگران بهدردبخوربودن کارمان باشیم، چون به نظر میرسد بیشتر وقتها کاربردها و فایدههای یک چیز هستند که به وجود آن رسمیت میبخشند و ما اولین و مهمترین کاربرد کنج خلوتمان را پیدا کردهایم و آن داشتن احساس مالکیت بر چیزی در درونمان است، چیزی که قابل قاپیدن و ربودن نیست و این خیلی احساس خوشایندی در آدم به وجود میآورد، یک جور حس قدرتمندی پنهان.
منبع: سامانه پرسش و پاسخ مشاور
بازدید:۳۹۸۶۵۲
می خواهم برای خانواده یک حیاط خلوت کوچک و زیبا درست کنم متشکرم مطلب عالی بود