شما یک طنزنویسید. بنابراین قاعدتا طنز مینویسید. بعد خیلیها طنزهای شما را میخوانند و عدهایشان هم طنزهایی را که شما مینویسید دوست دارند. برای همین پیگیرند که چرا شما مدتی است طنز نمینویسید. شما نمیتوانید به تک تکشان بگویید چرا طنز نمینویسید، چون حقیقت این است که شما مینویسید، ولی آنها نمیتوانند بخوانند. در واقع سندش موجود است که شما نوشتهاید و تحویل دادهاید، ولی چاپ نشدهاند یا اگر شدهاند دیگر طنز نیستند… حالا وقت آن است برق را باور کنید، چون طنز هم از آن دسته چیزهایی است که هست ولی دیده نمیشود.
الکتریسیته هم از آن چیزهایی است که هست، ولی دیده نمیشود؛ پس نتیجه میگیریم خیلی چیزها را که باورشان نمیکنیم، چون نمیبینیم هستند و حتی تاثیر مثبت هم دارند، اما لزوما نباید آنها را دید تا درک شود، پس بهتر است درک کنیم که هر چیزی میتواند لمسنشدنی، اما ادراک پذیر باشد… (میبینید دارید مزخرف مینویسید، کاغذ را مچاله کرده از پنجره بیرون میاندازید) باز یاد دوستانتان میافتید، دوستانتان که مخاطبانتان هستند، رسالت اینکه شما باید بر کسی تاثیری چیزی بگذارید و مهمتر قبضهای جدید برق و تلفن، برای همین تصمیم میگیرید باز شانس خودتان را امتحان کنید و طنز بنویسید. شروع میکنید که طنز بنویسید که یکی زنگ میزند طنز بنویس. میگویی باشد خب، دارم طنز مینویسم دیگر. بعد قطع میکنید… بعد یکی دیگر زنگ میزند که داری طنز مینویسی؟ میگویید دارم طنز مینویسم. میگوید زود بنویس، ولی یه جور بنویس که دیگران به جای گریه، بخندند. میگویید کجا به سلامتی؟ میگوید فضولیاش به تو نیامده. فضولیاش به شما نمیآید. قطع میکنید که بنشینید طنز بنویسید. مینشینید طنز بنویسید که دوستی از دوستان میزند و میگوید کجایی تو؟ میگویید اینجایم جان تو… میگوید چرا طنز نمینویسی تو؟ میگویید دارم مینویسم به جان تو… میگوید پس شعر بنویس. میگویید برو بابا حال داری! و شروع میکنید نوشتن. بابایتان در میزند. نه اشتباه گفتم بابایتان در نمیزند. همینطور در را باز میکند و شما میترسید و میپرسد چه میکنی عزیزم؟ میگویید طنز مینویسم پدرم. میگوید تو خودت طنزی دلبندم! در را میکوبد و میرود. مینشینید طنز بنویسید که از پشت در صدای پدر میآید که مفهوم کلیاش این است که بچه بزرگ کردیم مثلا؛ همهاش دنبال مطربیه، جای اینکه بشینه یه کار کنه به درد بخوره، همهاش میشینه پای چرت نوشتن، نه دوزار در میآره آدم دلش خوش باشه نه سروسامونی به زندگیش میده. حالا مینویسه هم حداقل یه چیزی بنویسه آدم بتونه سرشو تو محل بالا بگیره، دو کتاب پلیسیای، عشقیای، فلسفیای چیزی بتونه فروش بره از این وضع در بیاد، موهاشو نیگا! همین روزاست با این چرندیاتش یه کاری هم دست خودش بده. ترجیح میدهید بقیهاش را نشنوید و شروع کنید به طنز نوشتن که در عین حال فکر هم میکنید، چرا اینها را جلوی در نگفت. به هر حال شروع میکنید به طنز نوشتن که تلفن زنگ میزند. دوست وظیفهشناس دیگری است از… چون حلال و حرام سرتان میشود و نمیخواهید آب ببندید توی مطلب طنزتان… دیگر نمیگویید پشت تلفن کیست و چه جوری میگوید طنز بنویس و شروع میکنید به طنز نوشتن. هنگام طنز نوشتن یک نفر میآید توی مغزتان، بعد سریع مغزتان جاخالی میدهد. چون مغزتان خودش عقلش میرسد که یک چیزهایی با هم جور در نمیآید. حالا حساب کنید بین مغز و طنز و نفر دیگر و نوشتن چه چیزهایی به صورت جایگشتی میتوانند با هم جور در نیایند. بگذریم. بعد چون گزینه اول و تنها گزینه مجازی است که مجوز نوشتن درباره او در یک جلسه غیررسمی از یک شخص غیر رسمی که خواسته نامش رسما اعلام نشود اعلام شده، میآیید در موردش بنویسید که شخصی توی مغزتان میگوید بسه بابا چقدر گیر میدی به این بابا. آخرش از بخت بد ما قهر میکند میرود و کسی نمیماند جز خودت.
ناگهان وجدان طنزنویسیتان میآید توی مغزتان و میگوید: نه! نع! خدایی خسته نشدی انقد راجع به این طفل معصوم نوشتی؟ نکنه باز میخوای اولش شوخی کنی با اسمش بگی مامانم گفت وا خدا مرگم بده؟ بعد یه ساعت کشش بدی دو خط بیشتر بنویسی و با اسم طنز سر و کله یک سری آدم را درد بیاری. جمعش کن بابا! این کاره نیستی!… حرف وجدان مذکور را قبول میکنید و تصمیم میگیرید در مورد یک مسئله دیگر طنز بنویسید که خود متن طنز میآید دم در مغزتان میگوید خب راجع به من بنویس، هم همزبانیم هم… میگویم هم چی؟ میگوید هم اینکه الان داستان این پوله و (چشمش را تنگ میکند یعنی بفهم چه میگویم دیگر) میگویم آهان… برو عمو روزیات را جای دیگر بگیری!… خودمان هزار بدبختی داریم… میگوید بدبختیتان چیست؟ نه جنگی نه طالبانی نه فشاری… نه زوری، نه افراطی نه بدبختی و فقری نه هیچی… در مغزتان را باز کرده با اشاره به دو نفر از عزیزان اشاره میکنید دوستمان را به بیرون هدایت کنند.
از بیرون صدای داد و هوار میآید. پنجره را میبندید، تمرکز میکنید که دیگر جدی جدی شروع کنید به طنز نوشتن و مصمم میشوید حالا که راجع به آدمها، مسائل سیاسی و مسائل اجتماعی و فرهنگی نمیشود نوشت، بروید سراغ سایر گونههای زیستی. درختان آمدند که تا رنگشان را دیدید، رنگتان پرید و جمادات را دیدید که دیدید آنان نیز بیشعورند و باز ممکن است به هر کسی بر بخورد، و مایعات را دیدید که آنها سیالاند و ممکن است از دستتان در برود دامان کسی مایعی شود و گازها که اصلا نگو و حیوانات که یک به یک آمدند که راسو آمد که گفتید بو میدهی ذهن را متبادر میکنی یک سمتهایی و کرگدن آمد و گفتید گندهای و یک دستهای هستند که به قشر جوان خاصه علاقه دارند که هیچی! که… آمد که گفتید ای بابا با خودیها که شوخی نمیکنید که سگ آمد که گفتید پاچه میگیری تشابه داری و خر داشت میآمد که خودش عقلش رسید برگشت زبان بسته… و غاز آمد با چند برادرش و گفتید ای بابا شما چرا و رفت و القصه همه آمدند و رفتند و اگر منتظر میمون هستی، اصلا میمون نیامد تا یاد بگیری چطور نباید طنز تکراری و نخنما نوشت!!
حالا وقتش است. شما دیگر باید آدم مهمی بشوید! رسالت طنزنویسی! هدف، تاثیر بر اقشار جامعه؟ همه بر شما هجوم میآورند… تصمیم میگیرید راجع به یک امر مهمتر و جدیتر بنویسید تا هم پدرتان خوشحال شود هم پدر نامزدتان هم پدر همسایههاتان هم پدر… (وجدان طنزنویسی: بسه لوس شد)… و آن این است که چرا نمیشود طنز نوشت و اگر بشود چرا یا طنزها آنقدری لوس هستند که نامزدتان حاضر نیست شما را به خانوادهاش معرفی کند و یا چرا آنقدری چرت هستند که نامزد ندارید اصلا! خلاصه دست روی نقطه حساسی گذاشتهاید. هنوز ننوشته شبکههای بیگانه و معاند را میبینید که شما را تشویق میکنند، شبنامهها را میبینید که دست به دست میچرخند و رشادت شما را مور مور میکنند و در اینترنت همین جور پخش میشوید و گویی گمان میکنند دارند به شما لطف میکنند، هی قربان صدقهتان میروند، در مستهجنترین شبکههای خبری صهیونیستی بلکم امپرسیونیستی! (وجدان محافظهکار طنزنویسی: یک خری خاک تو سری چیزی هم اضافه کن…!) و سپس نشانهای ادبی و هنری هستند که روانه منزلتان میشوند… شبکه طنزنویسان خفن نشان «افتخار»، دانشگاه کلمبیا نشان «دمت گرم بابا تو دیگه کی هستی»، شبکه خبرنگاران با مرز مقیم خارج نشان «وای مردیم از خنده دمت گرم…» و ناگهان در باز شده و دوستی وارد میشود و طی یک مراسم باشکوه یک نشان «پیروزی» نشانتان میدهد و میرود. با این زیرنویس که چی داری میگی بچه! ناامید نمیشوید… و شما مینشینید طنز بنویسید و به این فکر میکنید که مطلبتان چه گیراست، در صورتی که اصلا اینطور نیست و نامزدتان توی سرتان نمیزند که شاخص فلاکت صرفا مبتنی بر درآمد تو طراحی شد و لاغیر. اما اینچنین نیست و شما یک بازندهاید… همانطور که همیشه بودهاید… همانطور که…
چشمتان به پنجره میافتد. ارتفاع زیادی است… تصمیمتان را میگیرید، به لبه پنجره میروید…. ناگهان زنگ در به صدا در میآید. (وجدان طنزنویسی: بسه دیگه… همه رو آوردی دم در… اونا خیال بوده دیگه مطلب رو باید یه جوری جمعش کنی اَه) اما واقعا زنگ در است… به راستی کیست؟
در را باز میکنید، مردی با گل و شیرینی آمده. در هویت خودتان شک میکنید… و او کسی نیست جز یک نویسنده فیلسوف درب و داغان پولدار جدی ناامید که قصد خود کشی داشته و ادعا میکند شما نجاتش دادهاید… شما مسخرهاش میکنید و خودتان را پرت میکنید پایین.
او پاکتی به پدرتان داده و خانه را ترک میکند. پاکت شامل یک چک ۱۰ میلیون تومانی و یک کاغذ مچاله است که دقایقی قبل از پنجره به بیرون پرتاب و بر سر او فرو افتاده… آری او متحول شده است… آری!
منبع: مقالات کانون مشاوران ایران
بازدید:۷۰۹۶۵۳