کار گروهی، بهترین روش برای موفقیت زودهنگام
هرچه از نردبان ترقی بالاتر روید، به این نکته خواهید رسید که زمانی میتوانید پیشرفت بیشتری داشته باشید که بدانید با تکیه بر کار گروهی میتوانید بهتر و سریعتر عمل کنید و بعد از اراده و تصمیمگیری برای انجام کاری، برنامه کار گروهی است که میتواند تا حدود زیادی به شما و دوستانتان کمک کند.
گروه سه نفره از دانشجویان رشته موسیقی، یک روزی در این شهر تصمیم گرفتند تا به کنار خیابان بروند و سازهایشان را از جعبه بیرون بیاورند و برای مردم کوچه و خیابان، ساز بزنند. این گروه سه نفره از همان روز میدانستند که ممکن است مردم کوچه و خیابان حواسشان را به آنها ندهند، فکر کنند گدا هستند و یا اصلا بدتر از همه اینها، از صدای ساز آنها خوششان نیاید و شلوغی و همهمه شهر را به موسیقی آنها ترجیح دهند. اما با تمام این ترسها و دلهرهها سازهایشان را روی دوششان انداختند و به دل شهر زدند تا با دست و دلی لرزان، این وسوسه دوستداشتنی را تجربه کنند و برای اولین بار، گروه کنسرت خیابانی شهر تهران را راه بیندازند. گروهی که اعضایش مجتبی، امیر و مانی نام دارند، اما هنوز اسمی ندارد. گروهی که رفاقت و عشق و علاقه به موسیقی آنها را به خیابان آورده و اعتراف میکنند، آن پولهای افتاده در جعبههای سازهایشان در پایان برنامه ارزش هیچ کدام از اینها را ندارد.
گروهی که دلشان را به برخورد خوب آدمهای این شهر با موسیقی خوش کردهاند و برای بقیه راه حل بامزهای پیدا کردند و جملهای همیشگی که: «گدایی ۱۰ دقیقه اولش سخت است.» در یکی از روزها با آنها روبهروی پاساژ «ژ» قرار میگذارم تا کنارشان بنشینم و از کنسرتی گزارش بگیرم که برای آن بلیتی نخریدم. مقالهای که میخوانید، روایت لحظه به لحظه این کنسرت عجیب و غریب است.
صبر کن خزانه باز شود!
امیر نزدیک ساعت سه و زودتر از مجتبی و مانی میرسد. از دور و از گیتار روی شانهاش قابل تشخیص است. بعد از چند دقیقه مجتبی و مانی هم از راه میرسند و سه نفری کنار پیادهرو و کمی بالاتر از پاساژ آرین، مینشینند و سازهایشان را در میآورند. پیادهرو را کندهاند و آن دور و بر پر از سنگریزه و خاک است. اما انگار برای بچهها مهم نیست و بیاعتنا به خاکها، کاپشنهایشان را به میله انتقال گاز آویزان میکنند، سازهایشان را در میآورند، کیف یکی از گیتارها را جلویشان میگذارند و شروع میکنند. امیر و مجتبی، گیتار میزنند و مانی ماندلین. ماندلین، یک ساز کوچک بامزه جمع و جور است که بیشباهت به گلابی نیست و مانی آن را شبیه یک بچه شش ماههاش بغل کرده بود و همان اول توضیح داد: «ماندلین یک ساز ایتالیایی است که هشت تا هم سیم دارد.»
پیادهرو تقریبا خلوت است. به بچهها میگویم: «یعنی فکر میکنید سر ظهر هم کسی موسیقی گوش میکند و یا پولی میدهد؟» امیر، گیتار زدن را متوقف میکند، برمیگردد و میگوید: «کلا همیشه اینجوری است. تا وقتی کیفمان خالی از پول باشد، رهگذرها رغبتی برای پول گذاشتن ندارند. ولی به محض اینکه یک نفر پول گذاشت، بقیه هم پشت سرش میآیند. انگار در خزانه باز شده باشد! باور نمیکنی؟ حالا به حرفم میرسی.»
روی سکوی ساختمانی که بچهها جلویش نشستهاند، مینشینم و نگاهها و عکسالعملهای آدمها را دنبال میکنم. نیم ساعت از شروع برنامه میگذرد و پیادهرو شلوغتر شده و اولین نفر یک دو هزار تومانی در کیف بچهها میگذارد، امیر نگاهم میکند که یعنی «در خزانه باز شد».
دوست نداریم مردم از سر دلسوزی پول بدهند
هرچقدر به ساعت چهار و پنج عصر نزدیکتر میشویم، آدمهای بیشتری در پیادهرو جمع میشوند و بچهها پول بیشتری میگیرند. هر چه باشد شب عید است و خودشان میگویند شب عید پول بیشتری میگیرند. این خلاف تصورم است، چون به هر حال شب عید است و آدمها خرجهای دیگری دارند. اما انگار تصورم اشتباه است. دغدغه مالی خیلی برای بچهها مطرح نیست. ازشان میپرسم: «این کار را برای پولش انجام میدهید؟» جواب امیر، قاطعانه «نه» است. وقتی از این همه قطعیت میپرسم، سازش را زمین میگذارد و مینشیند تا بیشتر توضیح دهد. بین توضیحاتش میفهمم که متولد ۶۴ است، مثل مانی.
ارشد این گروه، مجتبی، متولد ۶۲ است. امیر، از اهمیت شادکردن مردم میگوید و با لبخندی میگوید: «شادکردن مردم از همه چیز مهمتر است. این کار که پول چندانی برای ما ندارد. مهمترین مسئله همین شاد کردن مردم است. اینکه در خیابان، موسیقی بشنوند، تاثیر میگذارد. محیط را دوستداشتنیتر میکند و ممکن است لبخندی روی لب آدمها بنشیند. مسئله بعدی هم جا انداختن فرهنگ موسیقی خیابانی است. این موضوع هنوز در ایران جا نیفتاده. آن مقداری هم که جا افتاده، موسیقی پاپ و کمی هم سنتی است.» این سه نفر، علاقه شدیدی به موسیقیهای آمریکایی دارند.
در بسیاری از موارد با علاقه از هنرمندان و موزیسینهای آمریکایی حرف میزنند و همزمان، آهنگهای مختلفشان را مینوازند. «اصلا یکی از انگیزههای من این است که گوش مخاطب را به شنیدن «کانتری» و «بلوز» عادت دهم. ما دوست داریم برای مردم مهم باشد که به چه چیزی گوش میدهند. اگر رد میشوند و پولی میدهند، بایستند و چند دقیقهای به موسیقیای که میزنیم گوش بدهند. یعنی آن پولی که میدهند، از سر دلسوزی نباشد.»
تردید این سه نفر میان رفتن و ماندن
پیادهرو تقریبا شلوغ شده. آدمها میآیند، پولی در کیف گیتار میاندازند و میروند بدون آنکه لحظهای مقابل بچهها بایستند، یا آهنگی درخواست کنند یا حتی تشویقشان کنند.
مجتبی میگوید: «شنیدن موسیقی برای آدمهای اینجا انگار خیلی مهم نیست. فقط پولی میدهند و میروند. این خیلی بد است.» بچهها بعد از یک ساعت و نیم ساز زدن، به خودشان استراحتی میدهند، روی پلههای خانهای که جلویش ایستاده بودند، مینشینند و از خاطرههای ساززنیشان میگویند. مجتبی اعتراف میکند که آن اوایل کار خیابانی را دوست نداشته: «من اصلا دوست نداشتم گوشه خیابان ساز بزنم. مانی خیلی زودتر از ما ساززدن در خیابان را شروع کرده بود و من و امیر حدودا پنج، شش ماه است که به مانی اضافه شدهایم. به هر حال با اینکه حس خوبی نسبت به این کار نداشتم، به خاطر مانی و بچهها قبول کردم. چند روزی آمدم و دیدم چه کار خوب و بامزه و جالبی است. شروع کار سخت بودها! تحمل نگاهها خیلی سخت بود. اما بعد از مدتی خوشم آمد و ماندگار شدم. به مرور دیگر به نگاههای سنگین هم توجه نمیکنی. میدانی، این کار هزینه زندگی را نمیدهد. ما از این راه، دنبال پول در آوردن نیستیم. هر کداممان بخشی از کار را دوست داریم. یکی شادکردن، یکی ساز زدن. مسئله مهم برای من کار با امیر و مانی و رفاقتمان است. تا وقتی هم که اینجا هستم، این کار را ادامه میدهم.»
وقتی با این سه رفیق حرف میزنم، میفهمم هر سهتایشان تصمیم دارند از ایران بروند. از مانی درباره دلیل تصمیم میپرسم. «درآمد این کار بد نیست. من آن اوایل که کارم را تنهایی شروع کردم، بعد از یک هفته با پولی که به دست آوردم، یک ساز دهنی و یک گیتار خریدم. اما رفتن را ترجیح میدهم. تصمیم دارم به سوئد بروم، چون استانداردهای زندگی اصلا قابل مقایسه نیستند. ماندن اینجا برای ما فایدهای ندارد. در سوئد گروههایی برای جذب نوازندهها وجود دارد.» میپرسم اصلا تصمیم دارید برای انتشار آلبوم، مجوز بگیرید و با هم آلبوم بیرون بدهید؟ امیر میگوید: «دنبال مجوز نیستیم. چون واقعا فایده ندارد. باید از زیر نظر چندین و چند ناظر بگذریم.
تا آن آلبوم بیرون بیاید، چیزی ازش باقی نمانده! برای ساززدن کنار خیابان هم نیازی به مجوز نداریم. اما یک بار که در یک میدان بزرگ مشغول ساززدن بودیم، سه نفر آمدند و بساط همه دستفروشهای آنجا را جمع کردند و به هم گفتند بروید. به جز چنین موردی، مشکل دیگری نداشتهایم.» مانی هم خاطرهای یادش میآید از وقتی که دو نفر سر جای همیشگی بچهها نشسته بودند و پیرمردی که در یک خیابان بالای شهر، پارکبان است آنها را بلند کرده و گفته اینجا جای سه نفر دیگر است. مجتبی پیرمرد را نشانم میدهد که آنجا قدم میزند و انگار حسابی حواسش به این سه نفر هست.
از سکه ۵۰ تومانی تا تراول چک ۵۰ هزار تومانی
خاطرهگوییهایمان به جاهای خوبی رسیده. مانی دارد از عکسالعملهای مردم و پولدادنشان میگوید: «من بیشتر از هر چیزی، عکسالعمل بچههای کوچولو را دوست دارم. خیلی پیش میآید که با خوشحالی میایستند و میروند با زور و گاهی دعوا از مامان و بابایشان پول میگیرند که در کیف ما بگذارند.» اما عکسالعملهایی هم بوده که سرخوردهشان کرده باشد. «یک بار خانم پیری آمد و نشست پیش ما. فکر کردیم میخواهد موسیقی گوش بدهد. آهنگ که تمام شد و میخواستیم برویم آهنگ بعدی، با لحن نصیحتکنندهای گفت پسرم، کارت را کنار بگذار و به زندگیت برس. آخر این چه کاری است؟»
اما امیر کنار خاطره مانی که سرخوردهاش کرده بود، خاطرهای از یک مرد میانسال تعریف میکند و میگوید: «مرد میانسالی آمد و پولی در کیف گیتارمان گذاشت، بعد هم تا هفت، هشت دقیقه ایستاد و موسیقی را گوش داد. آنقدر نگاه آن مرد را دوست داشتم و برایم ارزش داشت که حتی یادم است آهنگی که آن لحظه میزدم چه بود؛ «پاپیون». این مسئله برای ما ارزش دارد. اینکه عدهای بیایند و از موسیقیای که میزنیم بپرسند، خوشحالکننده است. اما خب این اتفاقها خیلی کم پیش میآید و وقتی پیش میآید، در ذهنمان ماندگار میشود.»
پول گذاشتنهای مردم هم اسباب شوخی و خنده ما شده است. یک نفر پنج هزار تومانی میگذارد، نفر بعدی یک دویست تومانی پاره. امیر که عضو شیطانتر و پرسروصداتر گروه است، مکث میکند و یواش میگوید: «پول زیری را نگاه کن آخر. از این پول پاره خجالت بکش.» البته همهاش شوخی است تا بلکه خستگی سه ساعت نشستن روی پلههای سرد، از تنشان در برود. وقتی با دویست تومانی پاره شوخی میکنیم، مجتبی از بیشترین پولی که تا آن روز گرفتهاند میگوید: «یک بار آقایی داشت از بغل دستمان رد میشد که دسته پولش را در آورد و ۱۵ هزار تومان در کیفمان گذاشت. این یکی از بیشترین پولهایی است که تا امروز گرفتهایم.» مانی هم از دو تا پسربچه میگوید که یک بار فقط یک سکه پنجاه تومانی در کیفشان پرت کردهاند. همانطور که داریم با خاطرات مادی بچهها شوخی میکنیم، مردی نزدیک میشود، مکثی میکند و با دقت زیاد، اسکناسی را از بین اسکناسهایش جدا میکند. نزدیک ما میشود و اسکناس را در کیف بچهها میگذارد و رد میشود. امیر باتعجب ما را نگاه میکند.
«دیدی چه کرد؟ آقا ما پول پس نمیدهیمها!» ناباورانه تراول چک پنجاه هزار تومانی را نگاه میکنیم. وقتی میخواهم از تراول عکس بگیرم، امیر میگوید: «بابا کسی باورش نمیشود که این پول را به ما دادهاند. فکر میکنند خودمان گذاشتهایم.» اما شما باور کنید، با همین دو تا چشم خودم دیدم.
بعد از سه ساعت و نیم، بچهها هم میخواهند بروند و قبل از رفتن پولها را میشمارند. میفهمیم که در این مدت ۱۵۰ هزار تومان جمع کردهاند. بچهها فکر میکنند که رکورد زدهاند و خوشحالند. میگویند در روزهای زمستان و با دستهای یخزده به طور متوسط روزی ۳۰ هزار تومان جمع میکردهاند، این ۱۵۰ هزار تومان اولین درآمد بالای کنسرتهایشان است.
وقت خداحافظی میپرسم: «حالا جدی جدی میخواهید از ایران بروید؟»، دوباره میخندند و همینطور که در پیادهرو بین آدمها گم میشوند، بلند میگویند: «حالا که نه…»
منبع: ساینس دیلی
بازدید:۵۹۴۰۲۶