شومینهها متاسفانه دم عید روشن نیست. ولی غصه نخورید. داستانهای علمی تخیلی را فقط لازم نیست کنار شومینه خواند. یک سر ظهر که همه اهل خانه با شکمهای پر از آجیل و بیحال از مهمانیهای صبح و شب خوابیدهاند، یک کنجی پیدا کنید و این داستانها را بخوانید. شما از یک ظهر معمولی فروردین پرت خواهید شد به هزاران زندگی دیگر.
۱- پروفسور در حالیکه یک تکه چوب رنگ و رو رفته را در مایع ویژه سبز رنگی به آرامی غوطهور میکرد، با دستیارش دوستانه گپ میزد. او میگفت: پدر و مادر من آدمهای ویژهای بودند. آنها در زندگی خیلی صادق بودند، هیچ وقت دروغ نمیگفتند و از کارهای خلاف دوری میکردند. آنها همیشه مرا به درستکاری تشویق میکردند.
دستیار همانطوری که بخشهای مختلف دستگاهی راکه روی میز بزرگ آزمایشگاه قرار داشت تنظیم میکرد، با لبخند گفت: به نظر من یکی از دلایل پیشرفت علمی و اجتماعی شما همین رفتار آنهاست.
پروفسور چوب خیس شده را از ظرف مخصوص خارج کرد و جواب داد: همینطور است. ایمان قلبی من به صداقت و درستی آنها باعث شد که من در زندگی پیشرفت کنم.
دستیار پس از اطمینان از اتصال سیمهای دستگاه به رایانه روی میز، از پروفسور پرسید: دستگاه آماده است؟ راستی چند سال است که شما آنها را از دست دادهاید؟
پروفسور همانطوری که چوب خیس شده را در مخزن استوانهای شکل دستگاه قرار میداد، با لحنی افسرده گفت: ۲۵ سال پیش بود که در یک تصادف رانندگی هر دو تایشان را با هم از دست دادم.
آن موقع سال آخر دانشگاه در رشته فیزیک بودم. وقتی این خبر را شنیدم، تا چند روز در شوک بودم و در کلاسهایم حاضر نمیشدم. بیشتر وقت را در محلهایی که با آنها به گردش رفته بودم، سپری میکردم. روزی در پارک کوچک نزدیک محلهمان، پسر بچهای را دیدم که گوش خود را روی یک تنه درخت گذاشته بود و به چیزی گوش میداد.
به او نزدیک شدم و از او پرسیدم که چهکار میکند؟ پسر بچه با لبخند گفت که یکی از دوستانش رازی را به درخت گفته است و او میخواهد آن را بداند. چند دقیقهای با تعجب به این صحنه نگاه کردم. ناگهان فکری به مغزم خطور کرد. از پارک بیرون آمدم و به طرف خانه برگشتم و این تخته را از بالاسری تختخواب کودکیام که هنوز در کنار اتاق به یادگار گله داشته بودم، جدا کردم و همان جا با خودم پیمان بستم یک روز تمام داستانها و جملاتی را که آنها هر شب کنار تختخوابم، بازگو میکردند دوباره بازیابی کنم و به عنوان یک کتاب شنیداری برای کودکان به چاپ برسانم.
دستیار در حالی که حرکات پروفسور را با دقت پیگیری میکرد، پرسید: پس شما از همان موقع روی این فرضیه کار میکردید.
پروفسور با لبخند جواب داد: بله. این فرضیه از همان زمان، در ذهنم شکل گرفت.
پروفسور درحالیکه دستهایش را با پارچه کتانی که روی میز بود، به آرامی پاک میکرد، ادامه داد: فرضیه ضبط اصوات روی بافتهای سلولزی براساس یک قانون ساده فیزیک قابل توجیه است. این قانون میگوید که انرژی هیچ وقت از بین نمیرود، بلکه از صورتی به صورت دیگر تبدیل میشود. هنگامی که ما صحبت میکنیم، انرژی عضلانی، باعث حرکت حنجره ما میشود و این حرکت، صوت را به وجود میآورد. این انرژی صوتی بر هر چیزی که در میان راه خود برخورد کند، اثر میگذارد. بنابراین انرژی صوتی حاصل از صحبتکردن ما بدون دلیل از میان نمیرود، بلکه در برخورد با اجسام متفاوت انرژی خود را از دست میدهد تا آنکه از میان برود. بنابراین بخشی از این انرژی در این اجسام ذخیره میشود و قابل بازیابی است و در این میان بافتهای سلولزی بیشترین توانایی جذب را دارند.
پروفسور در حالی که با تحسین به ساخته خود نگاه میکرد، گفت: حالا بعد از ۲۵ سال این دستگاه آماده است تا دوباره صدای آنها را از دل این تکه چوب بیرون بکشد و برای ما باز پخش کند.
سپس به شوخی گفت: تو دیگر باید خیلی مواظب حرفزدنت باشی.
دستیار لبخندی زد و از سر راه پروفسور کنار رفت تا او بتواند دستگاه را روشن کند. دستگاه شروع به کارکرد. چند دقیقهای طول کشید تا روی صفحه نمایشگر رایانه امواج صوتی بسیار ضعیفی ظاهر شدند. در کنار هر موج عددی نیز چشمک میزد. این عدد نشانگر آن بود که هر موج صوتی درچند ساعت قبل با این تکه چوب برخورد کرده است. پروفسور پس از کمی تلاش توانست اولین امواجی را که به سال و ماه تولد او نزدیک بودند، شناسایی کند. چند دقیقهای دستورهای مختلف را روی رایانه اجرا کرد. امواج ضعیف به مرور ارتفاع و عمق بیشتری پیدا کردند و به امواج قابل شنیدن نزدیکتر شدند. ساعتی گذشت تا اینکه پروفسور پیروزمندانه به دستیارش گفت: حالا اولین جملاتی که کنار تختخواب من گفته شده است، آماده شنیده شدن است.
پروفسور دکمه سبزرنگ کنار صفحه کلید رایانه را به آرامی فشار داد. در ابتدا صدا خیلی مبهم و گنگ بود، اما به مرور صافتر شد. پس از لحظاتی صدای لطیف و دلربای زنی به گوش رسید که میگفت: چه بچه خوشگلی.
با شنیدن این صدا اشک در چشمان پروفسور جمع شد. او به آرامی روی صندلی چوبی کنار میز نشست.
مدت کوتاهی بعد صدای مردی نیز به گوش رسید که میگفت: آره. یک فرشته کوچولو.
زن سوال گونه گفت: انتخاب خوبی کردم؟
مرد جواب داد: همیشه سلیقهات خوب بود.
زن پرسید: با پرستاری که بچه را از بیمارستان دزدیده و برای ما آورد چه کار کردی؟
مرد با خنده شیطانی گفت: او در یک حادثه رانندگی مرد. لازم نیست نگرانش باشی.
مرد پس از مکث کوتاهی ادامه داد: حالا موقع جشن است، فراموشش کن.
زن درحالیکه اتاق را ترک میکرد، گفت: دلم به حال مادر واقعی این بچه میسوزد، او هیچ وقت شانس دیدن بچهاش را ندارد.
پس از پایان این جملهها، برای لحظاتی صدای نقنق طفل خردسالی به گوش رسید وسپس همه جا در سکوت فرو رفت. پروفسور برای دقایقی ناباورانه به صفحه نمایشگر رایانه نگاه کرد. سپس از جا بلند شد و به طرف یکی از میزهای آزمایشگاه رفت. از کشوی آن یک چکش فولادی درآورد و به طرف دستگاه آمد. قبل از اینکه دستیار بتواند کاری بکند، با چند ضربه محکم دستگاه را خرد کرد و در حالی که اشک در چشمهایش جمع شده بود، از آزمایشگاه بیرون رفت.
۲- کاملیا با نگرانی زمزمه کرد: دیدیش؟
نگار که نمیدانست باید بپرسد چی یا کی فقط گفت: هان؟
شهرزاد در حالی که لای یک نان دیگر کالباس گذاشت به سادگی گفت: عضو جدید!
نگار بیاراده برگشت و درست پشت سر علیرضا و بهنام پسری را دید که موقع ورود متوجهش نشده بود. تکیه داده به دیوار نقاشی شده، روی زمین نشسته بود. سرش پایین بود و موهای سیاهش نمیگذاشت صورتش دیده شود. نگار رویش را برگرداند و آهسته پرسید: چه قدرتهایی داره؟
کاملیا قبل از جواب دادن لبش را گاز گرفت: نامیراست!
مطمئن نبود چه احساسی بهش دست داد، شاید تعجب! سالها بود آنقدر چیزهای عجیب و غریب دیده بود که احساس تعجب را به خوبی درک نمیکرد. شاید هم ترس بود… آره خودش بود، ترس! قدرت و بدن آهنین شهرزاد با آن جثه ظریف و رنگِ پریده، سرعت سرسامآور علیرضا، قدرت ذهنی بهنام که هر وقت اراده میکرد میتوانست چشمهایش را ببندد و هر جا که خواست را ببیند، همه اینها عجیب بود، ولی نامیرا بودن یک ربات…
نگار دو ساندویچ برداشت و بیهیچ مقدمهای یکی را به تازهوارد داد و با خوشرویی گفت: «اسم من نگاره!» بعد خودش هم نشست روی زمین تکیه داد به دیوار. کیارش به سردی نگاهش کرد و ابروهایش را بالا برد: «کیارش!»
نگار گازی به ساندویچش زد و با خونسردی تمام پرسید: «کاملیا میگه تو نامیرایی…آره؟» کیارش بیهیچ حرفی از جیب عقب شلوار جینش یک چاقوی جیبی بیرون کشید، قبل از این که نگار بتواند عکسالعملی نشان بدهد، چاقو را محکم روی دستش کشید. نگار ترسید، اما هیچ اتفاقی نیفتاد. چاقو دستش را پاره نکرد و فقط ردی مثل یک زخم چند روزه به جا گذاشت. کیارش چاقو را غلاف کرد. سکوت بیپایانش را نشکست و مشغول خوردن شد.
نگار محتاطتر به گفتوگو ادامه داد: «کاملیا بهت گفته چه کارهایی میکنیم؟ این گروه رباتها رو بهت معرفی کرد؟» کیارش سر تکان داد: «امروز بعد از ظهر یه چیزایی تو بیمارستان گفت، ولی نه کامل…» صدایش بم بود، کمی هم دورگه! نگار داشت فکر میکرد سوال بعدی را چطور بپرسد و یخش را بیشتر آب کند که کیارش خیره به رو به رو با چشمهایی که نشان میداد کیلومترها دورتر از آن زیر زمین درب و داغان است، آهسته زمزمه کرد: چطوری میتونید؟
– چی؟
صدایش بالاتر رفت و نگار میدانست چهار نفر دیگر با اینکه نگاهشان نمیکنند حواسشان کاملا پیش آنهاست: چطوری میتونید خودتون رو برای موجوداتی به زحمت بندازید که طردتون کردن؟ دوستتون ندارن؟… تا اونجایی که بتونن ازتون میترسن و دوری میکنن؟
موج نوستالژی به ذهن نگار هجوم آورد، نزدیک پنج سال پیش خودش توی همین اتاق زخمخورده و افسرده نشسته بود و کاملیا و بهنام که تنها اعضای گروه کوچکشان بودند، سعی میکردند درون آسیب دیدهاش را التیام ببخشند. مگر خودش همان موقع با داد و فریاد نپرسیده بود: چی؟ خودمو واسه موجوداتی به خطر بندازم که همشون میخوان منو کشون کشون ببرن تیمارستان؟
هفتهها طول کشید تا نگار مسئولیت جدیدش را پذیرفت، ماهها طول کشید تا حالش بهتر شد و چند سال گذشت تا توانست سردی و بیتفاوتی رفتارش را با دیگران از بین ببرد. با آرامشی در صدایش که معمولا نتیجه مثبت میداد، جواب داد: کیارش، هیچ وقت فکر کردی شاید ویژگیهای منحصربهفرد ما به دلیل خاصی به ما داده شده؟ تو هیچ وقت نخواستی نامیرا باشی، منم نخواستم از در و دیوار رد بشم و باهاشون یکی بشم، اما اینطوری هستیم و کاریش هم نمیشه کرد.
کیارش رویش را به سمت او برگرداند و پوزخند تلخی زد: خودت خوب میدونی که ما رو نمیخوان، این آدما لیاقت ما رو ندارن!
– یعنی میگی نسترن که امشب شوهرش میخواد به قتل برسوندش از ما میترسه و متنفره؟ مایی که داریم زندگیش رو نجات میدیم؟
کیارش ساکت ماند و جوابی نداد، نگار هم از فرصت استفاده کرد و ادامه داد: ما مجبور نیستیم بریم سراغ اونایی که ما رو نمیخوان! اتفاقا نکته در همین جاست، میریم سراغ کسایی که ما رو میخوان و به کمکمون احتیاج دارن و برای ابد از ما ممنون میشن.
بیاعتمادی هنوز در چشمهای کیارش موج میزد، هر چند کمتر از دقایقی پیش. کاملیا سرش را بین دستهایش گرفته بود و نگار میدانست دیگر وقت رفتنشان رسیده. بلند شد و خرده نانها را از روی بلوزش تکاند: من باهات همدردی نمیکنم، چون نمیتونم و میدونم حتما بیشتر از هر چیزی توی این دنیا از حس همدردی دروغینی که آدما بیاینکه خودشون اون شرایط رو تجربه کرده باشن بروز میدن متنفری. هیچ کدوممون بعد از این همه وقت پشیمون نیستیم. ولی اگه نمیخوای مجبور نیستی! هر چی باشه قدرت تو به این راحتیها لو نمیره، حداقل نه اونجوری که ماها باید مراقب باشیم، میتونی بری و یه زندگی معمولی برای خودت داشته باشی…
وقتی نگار رفت سمت کاناپه تا پالتویش را بردارد، نگاه نکرد تا ببیند کیارش هم بلند میشود یا نه، ولی وقتی رویش را برگرداند و او را همراه بقیه کنار در دید، هرچند با دستهای توی جیب شلوار و سر پایین، لبخند زد، نگاه چشمهای خاکستریاش دیگر سرد نبودند، نه آنقدر که همه وجودش را بلرزانند…
۳- از همان اوایل کودکی که با علم نجوم آشنا شدم، عاشق سیارهای بودم که در صور فلکی کماندار قرار دارد. یک غول گازی کیهانی که در عهد باستان به مناسبت الهه کشاورزی رومیان، ساتورن نام گرفت. همیشه در آسمان به سیاره زحل که با چشمان غیرمسلح به نقطه کوچک زرد رنگی میمانست و البته حجمش دقیقا ۳۵ برابر زمین است خیره میشدم و با تمام وجود آرزو میکردم ای کاش این سیاره رویایی با آن حلقههای معروفش آنچنان به سیاره ما نزدیک بود که نیمی از آسمان شب را پر میکرد و میشد بدون استفاده از تلسکوپ نگاهش کنم. نمیدانم چرا حس میکردم اگر این اتفاق میافتاد، جهان ما شکل دیگری به خود میگرفت. شبیه خوابهایی میشد که من در کودکی میدیدم، انرژی هولناک و قدرتمندی در من شکل میگرفت که مرا تبدیل به یک شکستناپذیر میکرد، موجود برتری میشدم و دیگر این انسان وا مانده و بدبخت زمینی نبودم، دیگر هیچ مشکلی برایم معنی و مفهوم خاصی نداشت و من در خلسه آرامش بخشی فرو میرفتم. این رویا از کودکی تا بزرگسالی با من بود و زمانی که در زندگی واقعی با غرور و نخوت مهاجرنشینان مریخ، که زمینیبودنشان را فراموش کرده بودند، مواجه شدم، بیشتر در این دنیای خیالی فرو رفتم. اگر زحل در کنار زمین بود، ما زمینیها میتوانستیم پوزه مهاجرنشینان مریخ را به خاک بمالیم. و البته این آرزوی پوچ و بیهوده و مسخره، زندگی من را دگرگون کرد. برای همین همیشه از دو نفر متنفر بودم. اول گالیله که این سیاره را دقیقا کشف کرد و دوم ژان دومینیک کاسینی، منجم ایتالیایی که بعد از گالیله این سیاره مرموز را بررسی کرد.
زمانی که در جنگ با مهاجرنشینان مریخ شکست هولناکی خوردیم، رهبران کنفدراسیون زمین نابود و جنگجویان زمینی تبعید شدند. حالا چند سالی است که به عنوان اسیر جنگی در جهنم هولناک و مهیب معادن شگفتانگیز و به ظاهر پایانناپذیر کربوهیدرات تیتان، در حال جان کندن هستم. در زمان استراحتمان در دژ جنگی (مرایور) وهمزده و گیج از میان پنجره سلولم به اقیانوس سیاه و موحش فضا چشم میدوزم.
در میان حلقههای باستانی و جادویی زحل هستیم که از میلیونها تکه سنگ کوچک و بزرگ، از اندازه اتومبیل موستانگ قهوهای من که در جنگ اتمی ذوب شد گرفته تا کوه یخ چهار کیلومتری، تشکیل شده است. مات و مبهوت، خاموش و بیصدا به حرکت این تکههای خرد شده خیره میشوم و این تنها چیزی است که قرار است تا آخر عمر سرگرمم کند.
زحل آن پایین است. هیولایی لعنتی، فشرده و بینهایت حجیم از گازهای هیدروژن، متان و کریستالهای آمونیاک که انگار از خمیر بازی درست شده و با چشم تیره و شوم خود به من زلزده و نیمی از فضای مقابل دیدم را پر کرده است و اگرچه به ظاهر قدرت جاذبهاش بر دژ فضایی کارگر نیست، اما اثر مهیب آن را بر اجرام آسمانی اطرافش میبینم، قدرتی که ۱۸ قمر این سیاره را به بند کشیده است. این شبها در خیابانهای شهر تاریک و خاموشمان به دنبال چیزی میگردم که شاید مرا یاد تو بیندازد و بیشتر یادت کنم. من بسیاری از شبها به یاد تو تا دیروقت بیدارم. ایمان قلبی من به صداقت و درستی آنها باعث شد که من در زندگی پیشرفت کنم.
نمیدانم چرا قمرهای زحل من را به یاد خانمهایی میاندازند که با لباسهای فاخر، آسوده و بیخیال کالسکه کودکان خود را به جلو هل داده و کرشمه کنان در حال آدامس جویدن به دور سیاره مادر در حال گشت و گذار هستند. در این میان بزرگترین این قمرها یعنی تیتان، مادر بزرگ است و هیپریان کوچولو بسیار شیطان و بازیگوش به نظر میرسد.
در آن دوردستها سیارات منظومه همچون نقطههایی نورانی به نظر میرسند که خفه و غمزده گرد خورشید میچرخند. در این بیکران سیاهیها زمین و ماه افسانهای کاملا ناپیدا هستند.
اما از اینجا خورشید دیگر آن جسم کروی شعلهور در آسمان نیست. تلالوی بیفروغی است که در میلیونها مایل دورتر چشمک میزند. در این گوشه منجمد فضا همه چیز طراوت خود را از دست داده و سرد و وحشی، مبهم و ناآشناست. این نام توست که تسلیدهنده خاطر من است. بارها و بارها از خودم و یا شاید از تو و حتی از کسی که نمیشناسمش میپرسم که: چه چیزی میتواند من را از تو جدا کند؟ چه نیرویی قدرت این را دارد که بین ما فاصله بیندازد؟
شدیدا در حسرت زمین بیتب و تابم و هر لحظه این آرزوی ناممکن مثل پتکی بر مغزم کوبیده میشود که ای کاش میتوانستم خورشید را همچون زمان زندگی روی زمین به صورت یک گوی شعلهور بزرگ در بالای سرم ببینم. حس میکنم در این صورت انرژی هولناک و قدرتمندی در من غلیان میکند و میتوانم خود را از اسارت مهاجرنشینان مریخ نجات دهم.
منبع: مقالات کانون مشاوران ایران
بازدید:۸۷۱۴۵۶