نقدی بر روش نویسندگی
همه آنهایی که فیلم «هامون» را دیدهاند، حتما صحنهای را به یاد دارند که شخصیت اصلی فیلم خودش را به دریا میاندازد تا برای همیشه در دریا بماند. بعد خواب میبیند در یک تور ماهیگیری افتاده و نجات پیدا میکند. اما برای همیشه این صحنه در ذهن ما نقش میبندد که نویسندهای میخواسته برای همیشه ساکن دریا باشد و این رازی است که همیشه نویسندهها با دریا دارند. مهرجویی در این فیلم، از بهترین نماد موجود استفاده کرده است؛ صحنههای کابوس کنار دریا، موسیقی باخ و نویسندهای که قلمش خشکیده. حمید هامون که خسرو شکیبایی آن را بازی کرده، نمادی از یک نویسنده سرگشته است که میان زندگی خانوادگی و نقشش بهعنوان یک نویسنده سرگردان است. و چه جایی بهتر از دریا میتواند این تلاطم روحی او را به نمایش بگذارد. اصلا اگر نگاهی به تاریخ ادبیات داشته باشیم، خواهیم دید که نویسندگان زیادی با دریا ارتباط داشتهاند. چرا؟ شاید ماجراجو بودهاند. شاید هیچ چیزی روح سرگشتهشان را راضی نمیکرده و شاید دریا آنها را به نوشتن علاقهمند کرده است. پس بخوانید تا بدانید رابطه فامیلی نویسندهها و دریا چیست.
نمیخواهیم خیلی تیشه به ریشه تاریخ بزنیم و از نویسندههایی بنویسیم که مثلا هزار سال قبل «دریایی» بودند، عشق سفر دریایی داشتند و از موجهای دریا مینوشتند. اما نمیتوانیم از میخل سروانتس یاد نکنیم. اصلا انگار نمیشود در مورد مسئلهای ادبی حرف زد و اسم سروانتس و ارنست همینگوی را نبرد. فعلا به بخش سروانتس بپردازیم تا برسیم به آقای همینگوی که یکجورهایی اسمش همه جا قرار است بیاید.
پدر رماننویس، یک دریانورد بازنشسته است
سروانتس زمانی شروع به نوشتن رمان «دنکیشوت» کرد که یک دریانورد بازنشسته بود. او سالها به سفرهای دریایی رفته بود و تجربههای زیادی در این عرصه داشت، اما هیچ اثری از دریا در کارهایش نیست. میگویند که قرار بوده «دنکیشوت» درباره سفرهای دریایی سروانتس باشد. او وقتی که مهار «آهوی قلم» را به دست گرفت تا در صحرای ادبیات بتازد، اول از سفرهای دریایی نوشت، اما ماجرا به یک شکل دیگر پیش رفت. یعنی وقتی دستنوشتههای اولیهاش را به دوستانش نشان داد، خیلیها دلگیر شدند. آن روزها مثل زمان ما نبود که دیگران خیلی ظرفیت داشته باشند، بلکه همه خیلی زود دلشان میشکست. به همین دلیل سروانتس تصمیم گرفت تا همان ماجراها را به جای دریا، در ساحل دریا بنویسد. خدا پدر و مادر دوستان سروانتس را بیامرزد، چون وقتی که او داستانیتر به خاطراتش نگاه کرد، ماجرا کلا فرق پیدا کردند. یعنی ماجرا کلا پهلوانی شد و یک شخصیت بامزه به اسم «سانچو پانزا» هم به داستان اضافه شد که نمک داستان «دنکیشوت» است.
البته این نویسنده قرن شانزدهمی البته چند داستان دریایی هم دارد؛ داستانهایی که کوتاهاند و نویسنده خجالت میکشیده آن را به دیگران نشان دهد، چون در روزگار سروانتس، قصههای کوتاه نوعی بچهبازی به حساب میآمدند. او اسم این داستانهای کوتاه را «حکایت» گذاشته بود.
جزیره گنج، سفرهای گالیور و چرا ژول ورن نباشیم؟
نویسندههای مشهور جهان زمانی به دنیا آمدند و مردند که هنوز توپولوفهای روسی اختراع نشده بودند. آن روزها فقط چندتایی کشتی ساخته شده بودند که گاهی سر به بیابان (نه دقیقا بیابان، بلکه جاهای پرت) میگذاشتند، گم میشدند و اتفاقهای عجیب میافتاد. مثلا جاناتان سویفت، که اسم خودش آشنا نیست، اما «سفرهای گالیور»ش را هزار بار خواندهاید و دیدهاید، درباره مردی نوشته است که کشتیاش غرق میشود و بعد موجها او را به جزیرهای میرساند که ساکنان عجیب و غریبش، داستانهای بامزهای خلق کردند. شاید اگر جانان سویفت این روزها زنده بود، به جای «سفرهای گالیور» رمانی به اسم لاست مینوشت که چند نفر توی جزیره گم میشدند و بعد اتفاقهایی شبیه آن چیزهایی که در سریال «گمشده» دیدیم، در آن روی میداد.
البته قضیه لویی استیونسن کمی فرق دارد. این نویسنده هم اسمش کمی ناآشناست، اما رمان و فیلمش را احتمالا بارها خوانده یا دیدهاید. البته نه به اندازه «سفرهای گالیور». ماجرای رمان «جزیره گنج» درباره یک دزد دریایی معروف است به نام جان سیلور، احتمالا با یکی از آن چشمبندهای معروف سیاه که بهطور اریب روی چشم میبستند. تفاوت جان استیونس با جاناتان سونیت در آن است که ما هنوز دزد هوایی نداریم. البته شاید در آینده دزد هوایی هم داشته باشیم. در حال حاضر فقط آدمهایی هستند که هواپیماربایی میکنند و جالب آنجاست که هنوز «دزدهای دریایی» به طور فعال به کار خود ادامه میدهند و حتی ماهوارههای جاسوسی هم کاری نمیتوانند بکنند. مثلا چند دزد دریایی مشهور در سواحل سومالی به کار مشغولند که هر روز دست به کارهای عجیب و غریب میزنند.
حالا که بحث از رمانهای تخیلی شد و اینکه میشود رمانی در مورد «دزدهای هوایی» نوشت، بد نیست اسمی هم از ژول ورن بیاوریم. او زمانی از سفر به اعماق دریا نوشت که هنوز کشتیها روی آب هم مطمئن نبودند. ژول ورن که مثل خیلی از آدمها دلش میخواست بداند در اعماق دریا چه خبر است، یک زیردریایی تخیلی طراحی کرد و آن را روانه زیر آبها کرد. البته هنوز هم بشر نتوانسته به اعماق ۲۰ هزار فرسنگی زیر دریاها سفر کند، اما به هر حال آرزو و تخیل ژولورن، راه اختراع زیردریایی را هموار کرد. برای انجام هر کاری، باید در ابتدا تصورش کرد. باید در ابتدا در تخیل آن را ساخت تا به واقعیت بپیوندد. البته این ماجرا فقط به ادبیات مربوط نمیشود. خیلی از جنایتکارهای معروف جهان هم، کارهای محیرالعقول خود را از همین تخیل شروع کردهاند.
در این بخش قرار است نهنگی کشته شود
روزگاری که هرمان ملویل، رمان «موبی دیک» را نوشت، نهنگها هنوز سلطان بیمنازع دریاها بودند. او زندگی شخصیتی به نام ناخدا اهب را نوشت که در جنگ با یک نهنگ سرکش به نام «موبی دیک» یا نهنگ سفید با کلی دردسر مواجه شد. اگر فیلمی را که از روی این رمان ساخته شده ببینید، خواهید دید که این ناخدا برای شکستدادن نهنگ چه مرارتی کشید. او حق داشت. اگر سالها بعد ما از موجودات ناشناخته فضایی نوشتیم و هنوز که هنوز است از این موجودات فضایی میترسیم (چون آنها را نمیشناسیم)، دریا در روزگار هرمان ملویل چندان شناختهشده نبود. در نتیجه وقتی در رمان او، یک دریانورد بر یک حیوان بزرگ دریایی پیروز میشود، درست شبیه آن است که انسان بر کل طبیعت چیره شود.
موبی دیک یک استعاره بود؛ یک استعاره از انسانی که قرار بود همه دنیا را بشناسد؛ انسانی که فکر میکرد میتواند همه دنیا را در آزمایشگاه بازسازی کند و همه دنیا را در جدول ۲×۲ قرار دهد، اما کمی بعد، دیگر دریاها افسانه نبودند، هرچند که هنوز دریا ناشناختههای زیادی دارد. آدمها دنبال چیزهای عجیبتری هستند. حتی دیگر «سفر به ماه» هم جواب نمیدهد.
آن سوی اقیانوس، یک یانکی قایقسوار
درست در همان روزهایی که هرمان ملویل، داستان حماسی «موبی دیک» را مینوشت، یک آمریکایی همه چیز را از دریچه خنده و شوخی میدید. مارک تواین که کارگر کشتی هم بود، رمانی به اسم «هاکلبری فین» نوشت که خنده را روی لبهای بسیاری از مردم جهان جاری کرد. او حکایت پسربچه بازیگوشی را قلمی کرد که نمیتوانست خودش را با قواعد متداول هماهنگ کند و مدام سر به بیابان میزد. مارک تواین قصه روزگار خودش را نوشت؛ قصه روزگاری که سیاهپوستها، هنوز «کاکا سیاه» بودند و آنها را لینچ میکردند. آنها را قطعه قطعه میکردند و هنوز خبری از باراک اوباما نبود.
تواین از دنیایی صنعتی مینوشت که همه چیز در حال نابودی بود؛ اخلاق، قواعد اجتماعی و همه چیزهایی که بعدها دیگر کسی به شکستن آنها توجهی نداشت. قهرمان او یک جاشوی کشتی بود که در میسیسیپی میراند و ماجراهای جدید میدید، دنیای سیاهها، دنیای سفیدها…
همین نکته در رمانهای جوزف کنراد هم بود؛ نویسندهای که اصل و نسب اشرافی لهستانی داشت، اما به انگلیسی مینوشت. او در همه قصههایش، نگاهی به دریا و دریانوردی دارد. از رمان «دل تاریکی» گرفته تا «لردجیم». و جالب آنکه در بیشتر این رمانها، سفیدپوستها «آدم بده» ماجرا هستند و سیاهپوستها «آدم خوبهها». کنراد هم مثل ملویل خیلی جدی به وقایع نگاه میکرد، اما آثارش درست به اندازه مارک تواین خواندنی هستند.
آقای نویسنده با یک قلاب ماهیگیری
همیشه پای یک ارنست همینگوی در میان است، حتی وقتی قرار است در مورد دریانوردها بنویسیم. اگر قرار باشد در مورد شکارچیها، نویسندههای دائمالسفر، مردهای چندزنه، نویسندهای که به سمت خودش شلیک کرد، نویسندهای که رمان دیگران را به اسم خودش چاپ کرد و خلاصه خیلی چیزهای دیگر بنویسیم، پای یک ارنست همینگوی در میان است و وقتی که اسم دریا میآید، یکراست باید به سراغ «پیرمرد و دریا» برویم که نجف دریابندری آن را ترجمه کرده است.
همینگوی وقتی سراغ این رمان رفت که به قول خیلی از منتقدها، قلمش خشکیده بود. او به خانه ساحلیاش رفت تا کمی به استراحت بپردازد. بعدازظهرها به ماهیگیری میرفت و همان جا بود که پیرمرد را دید. و جالب آنکه اثرش بیشباهت به «موبی دیک» نیست؛ پیرمردی که همه فکر میکردند که دیگر نمیتواند ماهیگیری کند و شبی بزرگترین ماهی دریا را صید کرد. جدال پیرمرد ماهیگیر بیشباهت به نبرد ناخدا اهب با نهنگ نبود؛ هرچند که او تنها اسکلت را به ساحل رساند.
ایرانیها و دریا
نجف دریابندری، مترجم و نویسندهای است زاده یک شهر ساحلی. پدرش ناخدای یک کشتی بوده و رمان «پیرمرد و دریا» را ترجمه کرده. به همین دلیل ما با او از دریا حرف زدیم. دریابندری که در کتاب «آشپزی مستطاب» خیلی به غذاهای دریایی توجه دارد، عاشق دریاست، گرچه بیشتر عمرش را دور از دریا و در تهران بیآب و علف زندگی کرده است.
او از روزهای نوستالژیک جوانی یاد میکند که با صفدر تقیزاده و ناصر تقوایی در کنار رود کارون جمع میشدند. نویسندگان معروف به «مکتب جنوب» در کنار خلیج فارس و رود کارون شکل گرفتند. همان رودی که این روزها دیگر مثل گذشته پر آب نیست و وسطش «جنگل کارون» روییده است. صادق چوبک هم در کنار خلیج فارس رشد کرد.
منبع: مشاورانه
بازدید:۳۹۸۶۵۲