امروز : جمعه ۱۴۰۳/۰۱/۱۰ می باشد.

چرا بعضی‌ها بی‌زبان هستند؟

چرا بعضی‌ها بی‌زبان هستند؟

چرا بعضی‌ها بی‌زبان هستند؟

تهِ باغ، آنجا که ردیف درخت‌ها صف بسته‌اند، نوک درخت‌ها تکان‌تکان می‌خورد و باد می‌وزید. باد خنک بود. عادل پا گذاشت روی سیم خاردار. سیم‌ها خم شدند. و آنها رد شدند و رفتند آن‌ور سیم‌های خاردار ایستادند.

عادل گفت: عجله کن. تا کی باید بایستیم اینجا حضرت آقا؟

ناصر دهان‌دره کرد.

مصطفی گفت: ولش کن این نق‌نقو رو.

عادل گفت: دوباره شروع نکن.

ناصر گفت: می‌ترسه باز لباسش گیر کنه.

عادل پا گذاشت روی سیم خاردار.

عادل گفت: بیا… بزرگ‌ترش کردم… حالا می‌تونی راحت رد شی.

از لای سیم خاردارها گذشتم، ایستادم آن‌ورِ سیم‌ها. ناصر کف پوتینش را روی سیم خاردار گذاشت. و عادل رد شد. تا تهِ باغ رفتیم؛ آنجا که سیم خاردارها تمام می‌شد. سایه درخت‌ افتاده بود آن‌ور سیم خاردارها روی جاده گِلی که ماشین‌ها از آن رد می‌شدند. و صدای شُرشُر می‌آمد. ماشینی آن‌ور سیم خاردار از جاده گذشت. و گِل‌ها پاشید سمت ما. سگی پشت دیوارِ باغ پارس کرد.

مصطفی گفت: سیب‌زمینی آوردین؟

ناصر دست کرد توی جیبش. دستش را بیرون آورد. سیب‌زمینی‌ها توی دستش بود.

مصطفی گفت: من نتونستم. ننه‌ام چارچشمی مواظب بود.

عادل گفت: تو هیچ‌وقت نمی‌تونی. نکنه اصلا خونه‌تون سیب‌زمینی هم ندارین؟

مصطفی شکلک درآورد. دوید رفت زیر درخت ایستاد، سر بالا داد. و نوک درخت تکان خورد. تیوپ تیروکمانش را کشید، رها کرد. سنگ خورد به شاخه‌ها، برگ‌ها ریخت. نشستم روی خاک.

مصطفی گفت: داره پاییز می‌شه… ببین لونه کلاغ‌ها خالی شده.

ناصر گفت: امروز ده تا می‌زنیم؟

مصطفی گفت: قمری؟

ناصر گفت: اینجا که قمری نیست.

مصطفی گفت: خودم چند تاشون رو دیدم روی سیمِ تیرک نشسته بودن.

عادل نگاهم کرد.

عادل گفت: نشین رو خاک. دوباره حوصله ندارم مادر شلنگ برداره بیفته به جونم.

مصطفی میان شاخه‌های درخت را می‌کاوید.

مصطفی گفت: هیس! می‌پرن.

ناصر گفت: گفتم این‌رو نیار… حالا می‌بینی، یه کاری می‌کنه همه‌شون در برن.

عادل گفت: هیس! صداتو ببر. دیگه بسه. هر جا می‌شینی بشین.

دیگر گریه نکردم. مصطفی نشست زیر درخت. سر بالا داد. تیوپ تیروکمانش را کشید، رها کرد. برگ‌ها ریخت زمین. ریخت رو سر آنها.

مادر گفت: هیس! بخواب. چیزی نیست.

روشنایی برگشت. پدر پیراهن به تن نداشت.

پدر گفت: چی شده؟

مادر گفت: هیچی. چراغ رو خاموش کن. خواب دیده. تو بخواب. من یه کم پیشش می‌مونم بخوابه.

روشنایی رفت. پدر رفت. همه جا تاریک شد. دست‌های مادر بغلم کرد.

مادر گفت: بخواب عزیزکم.

عادل گفت: هیس… بگیر بتمرگ.

مصطفی دوید، از لای سیم خاردارها رد شد، رفت میان بوته‌ها را کاوید. برگشت. از لای سیم خاردار رد شد، آمد کنار ما ایستاد.

ناصر گفت: بِکَن سرش رو.

عادل گفت: بِکَن تا حروم نشده.

مصطفی سر گنجشک را کند، انداخت زمین. سر گنجشک غلت خورد، ایستاد. نوک گنجشک تکان خورد. مورچه‌ها دویدند سمت کله گنجشک. کله گنجشک را روی خاک کشیدند. عادل نشست روی سنگ. سر گنجشک را برداشتم. مورچه‌ها افتادند زمین. رفتند زیر بوته‌ها.

ناصر گفت: بندازش زمین.

مصطفی گفت: بذار نگهش داره.

ناصر گفت: مثل دیروز همه جاش رو خونی می‌کنه.

عادل گفت: باز کله گنجیشک رو انداختی زمین این برداره؟

مادر گفت: بخواب عزیزکم. بخواب لالا.

تن گنجشک لخت شد. پرها ریخت زمین. عادل انداختش توی مشما. و مشما را گذاشت توی جیبش. و رفتیم بالاتر. و تا ته باغ رفتیم. و ته باغ خنک‌تر بود. و برگ‌ها تکان می‌خورد. و صدای خش‌خش می‌آمد.

مادر گفت: بخواب.

سایه پدر خم شد.

پدر گفت: باز اینو کجا برده بودن؟

مادر گفت: هیس… داره می‌خوابه. حرف نزن.

سایه دور شد. پدر گفت: آخرش یه بلایی سر این بچه می‌آرن.

بوی چوب می‌آمد. و باد بود. و درخت‌ها کج می‌شدند. عادل رفته بود زیر درخت، بالا را نگاه می‌کرد. مصطفی تیوپ تیروکمانش را کشید، رها کرد. سنگ خورد به شاخه‌ها، برگ‌ها ریخت. شاخه شکست. چیزی تپ افتاد زمین. مصطفی دوید، خم شد، کمر راست کرد، برگشت نگاهمان کرد، خندید.

مصطفی گفت: این هم سومیش.

مادر بوی چوب می‌داد. پدر بوی چوب می‌داد.

مادر گفت: چراغ رو خاموش کن… دوباره بیدار شد.

پدر گفت: استغفرالله!

مادر گفت: داره می‌خوابه. چراغ رو خاموش کن.

عادل سرِ گنجشک را کند، انداخت زمین. در غژی کرد، بسته شد. مادر زد زیر گریه.

مصطفی گفت: این زبون باز نمی‌کنه.

عادل گفت: خفه شو!

مصطفی گفت: اصلا کی گفته گوشت گنجیشک بخوره زبونش باز می‌شه؟

ناصر گفت: همه می‌گن. مگه نشنیدی؟

عادل گفت: جلو خودش حرف نزنین… می‌فهمه.

پدر گفت: ببین تب نداره؟

مادر خم شد روی صورتم. لب‌هاش چسبید به پیشانی‌ام. لب‌های مادر داغ بود.

مادر گفت: تب داره. بدنش داغِ داغه. ببین!

پدر گفت: استغفرالله!

پدر خم شد روی صورتم. دستش را گذاشت روی پیشانی‌ام.

مادر گفت: تبش بالا بره، این وقت شب چی کار کنیم؟

پدر گفت: صبح تن این پسره رو با کمر سیاه و کبود نکنم، پدرش نیستم!

مادر گفت: به عادل چیکار داری؟

مصطفی پرهای گنجشک را یکی‌یکی کَند. ناصر کاغذ را آتش زد، گذاشت زیر چوب‌ها. چوب‌ها گر گرفتند. پدر نشست لبه تخت.

پدر گفت: همه چی زیر سر این پسره‌س… معلوم نیست ظهر کجا برده بودنش.

مادر بلند شد. از اتاق بیرون رفت. پدر نفسش را بیرون داد. طاق‌باز دراز کشید روی تخت. روشنایی برگشت. مادر برگشت، نشست روی زمین. حوله را توی تشت آب چلاند، گذاشت روی پیشانی‌ام. پیشانی‌ام خنک شد. سگ پشت دیوار باغ پارس کرد؛ آنجا که دیوار باغ گِلی بود. ایستادم کنار آتش. ناصر سیب‌زمینی‌ها را انداخت وسط چوب‌ها. چوب‌ها گر گرفتند. مصطفی دوید رفت کنار دیوار ایستاد، زیپ شلوارش را پایین کشید، شاشید روی دیوار. رنگ دیوار عوض شد.

مصطفی گفت: دستت رو بکش کنار می‌سوزه.

عادل گفت: چند تا شدن؟

مصطفی گفت: سه تا.

عادل گفت: یکیش رو می‌دیم سلمان بخوره.

مصطفی گفت: همش الکیه… اگه قرار بود زبون باز کنه، تا حالا باز کرده بود… تا حالا هرچی گنجیشک زدیم دادیم این خورده… چی شده؟ زبون باز نکرده که هیچ، بدتر هم شده.

ناصر داد زد: اوهوووووووووووی.

پدر گفت: تبش پایین نیومد؟

مادر حوله خیس را از روی پیشانی‌ام برداشت.

مادر گفت: تبش هنوز بالاست.

ناصر گفت: هیس… نقتو ببُر… وگرنه همه‌ش رو خودم می‌خورم… چیزی هم بهت نمی‌دم.

مادر گفت: بخواب عزیزکم. بخواب لالا.

روشنایی برگشت. پدر گفت: اگه هیچ‌وقت…

مادر گفت: نه… داری چی می‌گی؟!

پدر گفت: داره شش سالش می‌شه. سال دیگه باید بره مدرسه، ولی هنوز…

مادر گفت: ولی هنوز چی؟

مادر نگاهم کرد.

پدر گفت: شاید اون…

مادر گفت: شاید اون چی؟

پدر بلند شد، نشست روی تخت. مادر برگشت، پدر را نگاه کرد، گفت: گفتم اون چی؟

منبع: فارس پاتوق

بازدید:۶۹۸۱۸۹

رتبه مقاله درگوگل: 4-Stars

مطالب مرتبط

  • مطلب مرتبطی پیدا نشد.

ارسال نظرات

۲ دیدگاه برای “چرا بعضی‌ها بی‌زبان هستند؟”

  1. ناشناس گفت:

    داستان جالی بود ممنون

  2. ثمین گفت:

    من که همشو خوندم ولی نفهمیدم چی شد

ارسالی پاسخی برای ناشناس

*