مردمانی که در جنگ قدرت سهمی ندارند
روز از پی روز میگذرد و هر بار در سپیده صبحی، فریادی نو از گوشهای از آسمان بلند میشود. فریادی که گاه انسان را برای دیدن طلیعه صبح فردا دلگرم میکند و گاه همراه است با یأس و زمزمههای زیر لبی منحوسی که بر باد میدهد آرزوی مدینه فاضله را؛ آرزوی یک بار رویت پرنده خوشبختی در آسمان. این کار سیاست است. رویارویی حق و باطل را هم که نادیده بگیریم، «آنها» مسئول شادی و اندوههای کوچک و بزرگ آدمی هم هستند. آنها مسئول انتظار مرگبار انتخاب و انتصاب جدید هستند. چه کسی نفر بعدی است؟ چه کسی منافع مرا میبیند که خود به خود علیه منافع است که دیگری در سر دارد؟ این دلهرهای است که از بدو شکلگیری جوامع انسانی، بشر با خود حمل کرده و تا امروز آن را به دوش کشیده. گریزی از آن نیست مگر جنگلنشینی و غارگردی را انتخاب کنیم و عالم مفردات را نشانه بگیریم. بشری که به لطف بلوغش، به پشتوانه ابزاری که امورات مدرن زندگی امروزش را رفع میکند، بیشتر به عمق فردیت میخزد، لاجرم در یک بزنگاه سیاسی از دل تاریکی به در میشود تا تصمیمی جمعی را محقق کند که به گمانش برای کنج خلوتش، مثمرثمر است.
بازی میخورد، درگیر میشود، دفاع میکند، تخطئه میکند و هرچه را در بازو دارد، به کار میگیرد تا آرمانی ولو محدود در یک دوره زمانی را در سر پخته کند و در انتهای دوره، دوباره از نو. موهایش که سپید شد، شاید بگوید سیاست پدر و مادر ندارد، اما آن روزها و ساعتها شاید دیگر دیر باشد.
در روزهای پایانی ماه اکتبر، که بدون شک در تقویم سیاسی، تنها انقلاب اکتبر ۱۹۱۷ شوروی را یادآور میشود و اولین روزهای ماه نوامبر که انتخابات ریاست جمهوری ایالات متحده آمریکا را در دل خود دارد، در این مقاله قصد کردیم با نگاهی به جنگ ابدی ازلی شرق و غرب، دو روی یک سکه را به اقتضای خود واکاوی کند. بخوانید.
شور انقلاب
بگذارید از روسیه شوروی شروع کنیم. حال نزار تزار در آغازین سالهای قرن بیستم، شاید تنها به دلیل بیکفایتیهای خود و کابینهاش نبود. شاید حتی آغاز جنگ اول بینالملل نبود که نسخه حکومت او را پیچید و رومانفها را برای همیشه از صحنه سیاسی به در کرد. آغاز یک خوانش جدید از پدیدههای اجتماعی و نقد سیاست مدرن که نوک پیکانش به سمت سرمایهداری بود، اندکاندک در سراسر دنیا به گوش میرسید.
مارکس آتشی به خرمن جوامع توسعهطلب انداخته بود که نادیده گرفتنش میسر نبود. اما از سوی دیگر سخن او چنان بغرنج و پیچیده بود و فرو کردنش به گوش کارگر و دهقان، آنچنان دشوار مینمود که نیازمند بازنگری بود. روشنفکران اعم از عملگرایان و نخبهگرایان، همگی سعی در ارائه خوانش خود از آرای این فیلسوف رازآلود داشتند.
همان طور که در روسیه گئورگی پلخانف را پدر مارکسیسم روسی میدانستند، اما استالین هم در دوران بلوغ سیاسیاش ادعا میکرد تنها خوانش او از مارکس است که صحیح مینماید. حتی او یک بار قبل از انقلاب با اعتمادبهنفسی حیرتانگیز و قلدرمآبانه گفته بود: «مارکس باید آن طور مینوشت که من میگویم.» انحراف شاید از همین نقطه آغاز میشود. خیل پرشور کارگران و دهقانان که سهم خود از تولید سرمایه را میخواستند، هرگز با خود مارکس توان رویارویی نداشتند و این جزوات مارکسیستی بود که در تمام طول دوران فعالیت مارکسیستها، در هر جغرافیایی و در هر دورهای از زمان، دست به دست میشد. جزواتی که این و آن نوشته بودند و معلوم نبود تا چه حد از وفاداری به آرای مارکس عدول کردهاند. بنابراین بر اساس همین مدعای ساده، اهداف انقلابیون در ردههای پایین با آرای روشنفکران در تضاد بود.
عمق تضاد فکری میان این دو قشر، در روزهایی که انقلاب تنها یک آرمان بود، بروز نکرد. حتی در انقلاب ۱۹۰۵ که خام و دست خالی بود، کسی متوجه این شکاف عظیم نشد. وقتی در فوریه ۱۹۱۷ انقلاب اتفاق افتاد و رومانفها سرنگون شدند و کاخ زمستانی به دست انقلابیون افتاد، کرنسکی یکمرتبه روی کار آمد و قدرت را به دست گرفت و خود را ناپلئون روسیه خواند. بلشویکها که به رهبری لنین، بهای گزافی برای انقلاب پرداخته بودند، سعی کردند به هر قیمتی قدرت را قبضه کنند.
انقلابیون مخالف از همه جا بیخبر، که تنها قصد از میان برداشتن بورژواها و در دست گرفتن صنعت و داشتن زمین را طلب میکردند، اغلب از میان کسانی بودند که حتی نام تروتسکی، مرد شماره دو انقلاب را نشنیده بودند. هنگامی که انقلابیون کنترل اوضاع را در دست گرفتند، تروتسکی به مقر فرماندهی بلشویکها میرفت که جوانکی جلویش را گرفت و به او اجازه ورود نداد. تروتسکی گفت در را باز کن، من تروتسکی هستم. جوان گفت این اسم را تا به حال نشنیدهام.
تئوریسین برجستهای چون او، در همان لحظه باید آهی سر میداد و تلاش چندین سالهاش در تبعید و زندان را بر باد رفته میدید، اما شور انقلاب مانع چنین تاملی است.
هم ناچاریم تاریخ را واگویه کنیم، هم ناچاریم به سرعت از آن عبور کنیم تا به مرکز اصلی حرفمان برسیم. لنین که خود اشرافزادهای اهل تفکر به نظر میرسید، بلافاصله بعد از در چنگ گرفتن قدرت، در حالی که به شدت هیجانزده و تندمزاج شده بود، خطاب به منشویکها -دیگر نیروهای انقلابی که سالها پیش، راه خود را از بلشویکهای عملگرا و خشن جدا کرده بودند و به شدت با تصفیه نیروهای مخالف لنین، ضدیت داشتند – با فریاد میگفت: «این چگونه انقلابی است که نمیتوانیم در آن کسی را بکشیم؟ چطور میشود انقلاب کرد و نیروهای مخالف را اعدام نکرد؟» این سخنان به طرز شگفتآوری ضد انسانی است. لنین روزنامهنگاری فعال و خوشسخن بود که برای سالها توانسته بود در راس حزب باقی بماند. لنین گویی در روزهای وقوع انقلاب، به جنون خون دچار شده بود. در واقع هم او بود که با شعار دیکتاتوری پرولتاریا، کارگران را برای انقلابی بزرگ که جهان را در برخواهد گرفت و حق را به صاحب حق خواهد رساند، بسیج کرد و تا آنجا پیش رفت که ریختن خون همان کارگران برایش کار راحتی شد. هرگز نمیتوانیم جنایات استالین را که در طول دوران رهبریاش بیش از ۲۵ میلیون نفر را به کام مرگ کشاند و تصفیه کرد، اتفاقی یکشبه و خلقالساعه بدانیم. استالین دنباله لنین بود. اگر لنین در دوران رهبری استالین زنده بود، او را میستود و استالین را تکاملیافته خود میدانست. همان طور که در طول حیاتش، برای انجام امور انقلابی به شدت به او وابسته بود. استالین هم روزنامهنگاری قهار بود که برعکس بسیاری از روشنفکران نخبهگرا، زبان مردمان را به خوبی میدانست و موجز مینوشت؛ طوری که هر کارگر سادهای بتواند فحوای کلام او را دریافت کند. او از این منظر نسبت به تروتسکی و حتی خود لنین، به مردم نزدیکتر مینمود. چگونه شد که دیکتاتوری دیوانسالار و خونریز از کار درآمد و فاتح برلین شد؟ نیچه میگفت قدرت وجود ندارد، بلکه ترس از قدرت است که وجود دارد. این گونه اگر نگاه کنیم، وجود ترس برای رسیدن به قدرت الزامی است. شاید همین شد که استالین دوران «وحشت بزرگ» را از ۱۹۳۶ تا ۱۹۳۹ به راه انداخت. بعد از آن هم دیگر نیازی به درگیریهای داخلی این چنینی نبود. چراکه جنگ دوم جهانی آغاز شده بود.
آن چه در تاریخ شوروی باقی مانده است، چیست؟ ترس؟ وحشت؟ خفقان سیاسی؟ کشتار؟ تبعید؟ کار اجباری؟ فرار؟ آیا یک انقلاب از روزهای نخستین تولدش، میتوانست با این سرفصلها حق حیات پیدا کند؟ آیا مردمان بیگناه به خاطر این آرمانها جلوی گلولههای مسلسل ژاندارمهای تزار میایستادند؟ آیا آنها حاضر بودند با کار انقلابی، خود را همچون موشی به تله اخرانا، سازمان اطلاعات و امنیت روسیه تزاری بیندازند و تا پای جان از آرمانشان دفاع کنند؟ آیا سوسیالیسم که شعار زندگی در کشوری واحد را پی میگرفت، میتوانست چنین فجایایی به بار آورد؟
عبور از نظام ناکارآمد سرمایهداری که جامعه طبقاتی را هر روز با معضلهای جدید روبهرو میکرد، این گونه دچار فروپاشی میشد؟ آیا این آرمان مارکس بود یا یک فیلسوف (مارکس) اساسا میتواند خونریز باشد؟
شوق دموکراسی
جان اف کندی را در سال ۱۹۶۳ ترور کردند. یک آمریکایی یا در واقع عدهای آمریکایی که مدعای دموکراتیکترین نظام سیاسی در سراسر دنیا را همواره مطرح میکردند و میکنند، رئیسجمهور منتخبشان را طی توطئهای مشکوک، که رازهایش هنوز هم فاش نشده، به ضرب گلوله از پای درمی آورند. دو سال مانده بود تا او کارش را به عنوان سیوپنجمین رئیسجمهور ایالات متحده تمام کند. آنها حتی نتوانستند دو سال را کژدار و مریز با او تا کنند تا لااقل در یک بازی انتخاباتی دیگر، او را از صحنه بیرون کنند.
میگفتند کندی قصد سازش با کمونیستها را دارد و به آنها چراغ سبز نشان میدهد. جمهوریخواهان دوآتشه، از بارهای محلی گرفته تا کنگره، یک صدا او را مورد عتاب قرار میدادند. چطور است که نامی که از صندوق رأی در میآید، رئیسجمهور آمریکاست به جز نام کندی؟ چطور است که آن قدر از خاندان کندی میترسیدند که رابرت کندی، برادر رئیسجمهور سابق را هم به محض کاندیدا شدن در انتخابات ریاست جمهوری بعدی، ترور کردند و لیندن جانسن را علم کردند؟ اگر مجموعه این اتفاقات رخ نداده بود، هرگز کسی به مشروعیت جانسن و مابقی رئیسجمهورهای ایالات متحده مشکوک نمیشد و از عبارت «علم کردند» استفاده نمیکرد؛ شاید. مردم آمریکا به جرج واشنگتن مینازند به یک دلیل کاملا موجه: او سرداری آزادیخواه بود که بعد از پیروزی بر استعمار، طلب قدرت نکرد و برگزاری انتخابات را پیش کشید. آمریکای آزاد، انتخابات آزاد. چطور تمامی آن آرزوها با مرگ کندی بر باد رفت؟ او بومیهای ایالات متحده را پاس میداشت و قصد پایان دادن به جنگ سرد را داشت. چطور با یک لیموزین روباز، با سرعتی به شدت پایینتر از دستورالعملهای امنیتی از پیچ تند خیابان گذر کرد تا تیرانداز آماتور، به ضرب سه گلوله او را از پای درآورد؟ ترس از کمونیست تا این حد بر مردم آمریکا تاثیر گذاشت که رئیسجمهورشان را ترور کنند؟ آن هم کمونیسمی اختهشده که دیگر نه یارای به راه انداختن وحشت بزرگ دارد و نه میتواند نیروهای انترناسیونالیست خود را در سراسر کره خاکی متحد کند.
بدگمانی به انتخابات آزاد در ایالات متحده دلایل فراوانی دارد. با مرگ کندی آغاز کردیم، چون لکه ننگ جبرانناپذیری در تاریخ معاصر ایالات متحده است. بماند جنایات جنگیشان. بماند ادعای متعفنشان در پدرخواندگی جامعه جهانی. ساختار انتخابات آمریکا که بر اساس آن رئیسجمهور با شیوهای موسوم به «انتخابات غیر مستقیم» یا «الکتورال» به کاخ سفید وارد میشود، خود بحث برانگیزترین موضوعی است که میتواند درباره انتخابات ریاست جمهوری آمریکاییها مطرح باشد. شیوه الکتورال انتخاب نهایی رئیسجمهور را به هیئتهای انتخاباتی که خودشان قبلا توسط مردم انتخاب شدهاند، میسپارد. تکتک آرای ریختهشده به صندوق رای، به این شکل محاسبه نمیگردد. بلکه در هر ایالت، مردم علاوه بر نوشتن نام کاندیدای مورد نظرشان، نام هیئتهای انتخاباتی دلخواهشان را هم روی برگه رأی مینویسند و به صندوق میریزند.
طبق یک سنت دیرینه در هر ایالت به صورت جداگانه بر اساس اینکه کدام نامزد آرای بیشتری به دست آورده (صرف نظر از میزان اختلاف در تعداد آرای مردمی مربوط به هر ایالت) همه الکترال کالجهای هر ایالت به نفع نامزدی که آرای مردمیاش در آن ایالت بیشتر است، رأی میدهند.
از امتیازها این سیستم ازدیاد نقش ایالتهای کوچکتر است، هرچند ممکن است آرای عمومی در کل آمریکا به نفع کاندیدای دیگر باشد. برای مثال جرج بوش در انتخابات سال ۲۰۰۰ در ایالت فلوریدا کمتر از ۱۰۰۰ رأی مردمی بیشتر از ال گور رأی به خود اختصاص داد. در نتیجه همه الکترال کالج مربوط به ایالت فلوریدا به نفع بوش رأی دادند و بوش پس از دو بار شمارش دستی آرا و با رأی دادگاه به ریاست جمهوری رسید.
حتی ممکن است تعداد رایهای تکی که در آنها تنها نام کاندیدای مورد نظر ذکر شده، از نظر تعداد آرا، بر رأی هیئتهای انتخاباتی چیره باشد. اما هیئتها رأی نهایی را صادر میکنند، هر که آنها بخواهند، کاندیدای پیروز ایالت محسوب میشود. این سیستم پیچیده و شاید حتی ناکارآمد، هر چهار سال یک بار فریاد بسیاری از شهروندان را بلند میکند؛ شهروندانی که میخواهند انتخابات با رأی مستقیمشان صورت بگیرد.
میتوانیم این موضوع را هم نادیده بگیریم. اما باز هم هست؛ تمام نشده. قانون تبلیغات انتخاباتی در ایالات متحده به گونهای طراحی شده که هزینههای انتخاباتی توسط سیستم اعانه به کاندیداها برسد. سیستم اعانات به این دلیل طراحی شده که بودجه دولت صرف هزینههای انتخاباتی نشود و در عین حال خود مردم در ماجرا شریک باشند. هزینهها هم که به خاطر خصوصی بودن رسانهها در ایالات متحده، سر به فلک میکشد. حال در این میان محتمل است افراد ذی نفوذ با صرف هزینههای کلان در واقع رئیسجمهور خریداری کنند.
قانون میگوید هر نفر میتواند تا سقف هزار دلار اعانه بپردازد و هر نهاد و سازمان و کمپانی، تا سقف پنج هزار دلار. دولت هم در این میان موظف میشود به ازای هر پنج هزار دلار، ۲۵ دلار به کاندیداها کمک مالی کند. اما واقعا این قانون رعایت میشود؟ کارتلهای بزرگ نفتی که جملگی جمهوریخواه هستند و درآمدهای کلان خود را صرف روی کار آمدن کاندیداهای مورد نظرشان میکنند، تنها ۵۰۰۰ دلار کمک مالی میکنند؟!
آن یک انقلاب و این یک سیستم به ظاهر دموکراتیک. هر دو با آرمانهایی که محورشان مردمانند و هر دو با امید به سعادت بشر. تقابل تمامعیار و پایانناپذیری که بین این دو قلدر بزرگ وجود دارد، هرگز تمامی ندارد. راهشان از یکدیگر جداست، اما به راستی جز خواست قدرت، چه هدف دیگری میتواند وجود داشته باشد؟
منبع: فارس پاتوق
بازدید:۴۲۹۸۶۵