سفر روی دایره زمان
میخواهید بدانید ۴۰ سال پیش در قهوه خانههای تهران چه میگذشت؟ ذات بعضی ایرانیهاست به گمانم که حتی اگر ماشین زمان توی دستشان باشد، به جای آنکه دکمه را فشار بدهند تا ۵۰ سال آینده را ببینند، دکمه را فشار میدهند و ۵۰ سال به عقب برمیگردند. به جایی که قدیمیها دیدهاند سفر کنند، در زندگی آنها فضولی کنند یا حتی کنارشان بنشینند و با آنها حرف بزنند. من اما نه ماشین زمان توی دستم دارم و نه بلدم برای خودم ماشین زمان بسازم، اما توی چرخزدنهایم این سر و آن سر شهر، به قهوهخانهای رسیدم که انگار ۴۰ سال پیش ساعتش یخ زده و متوقف مانده و حالا آدمها با سروشکلهای سینمایی نگاهم میکنند. انگار امروز نیست، انگار گریم آدمهاست که آنها را شبیه به دورهای دیگر کرده. اما خب واقعیت است، اینجا تهران است، شهری پر از ماشینهای بزرگ و کوچک، شهری که در زمان قدیم با دارابودن چند دروازه روزگار سپری میکرد و امروز اگر لحظهای غافل شوی، قطعا در آن گم خواهی شد. شهری که سالیان سال است نام پایتخت را با خود یدک میکشد و آدمهای زیادی را در دل خود جا داده است، آدمهایی که در اقصی نقاط این شهر پراکندهاند و هر کدام مشغول به کاری هستند و برای روزی خود و خانواده، در تلاش هستند. شهری که با اضافه شدن کوچه و پسکوچههای فراوان، هنوز برای خیلی از مردمانش قابل تصور نیست که به این بزرگی در آمده باشد؛ و من به دل تاریخ سفر میکنم.
در راه سفر
برای هر سفر باید لباس مناسب و وسایل لازم را به همراه داشت، من هم به خاطر شناختی که از محله دروازه غار داشتم، با تجهیزات کامل رفته بودم، تا خدایی نکرده تبدیل به سوژه داغ خبری نشوم. برای سفر به قهوهخانه حاج تقی باید سوار بر ماشین زمان شوم – در اینجا منظور مترو است – و با آخرین سرعت به سمت ایستگاه شوش حرکت کنم. همان جا از یکی دونفری آدرس دروازه غار را پرسیدم، اما آنها به هر نحوی که بود تلاش کردند تا مرا از رفتن به این محله منصرف کنند؛ اتفاقی که نیفتاد، چون آنوقت چیزی برای نوشتن نداشتم.
ورود بعضیها ممنوع!
وقتی وارد قهوهخانه میشوم، خشک میشوم، گیج و مبهوت و یخزده، صدای صاحب قهوهخانه از پشت پیشخوان میآید که میگوید: «داداش چی میخوای؟» فضای قهوهخانه آنقدر برایم سنگین است که نمیتوانم جواب بدهم. فشارم پایین آمده و راههای فرار را بررسی میکنم، قطعا اگر ماشین زمان، از آن واقعیهایش که توی فیلمها هست دستم بود، در همان لحظه دکمه بازگشت به زمان حال را فشار میدادم و به زندگی طبیعی خودم برمیگشتم. اما انگار که آن دکمه هم کار نمیکند و من مجبورم به زندگی ادامه بدهم؛ «بی زحمت یه دیزی با نوشابه سیاه».
لباسهای مبدلی که پوشیدهام تا حدودی من را میان جمعیت استتار کرده، ولی هنوز سنگینی نگاه عدهای را حس میکنم. در جستوجوی پیدا کردن صندلی خالی هستم که ناگهان فردی ناشناس که پشت یک میز با چند صندلی خالی است برایم دست تکان میدهد، بعد از تشکر روی صندلی مینشینم، آن فرد ناشناس که در آخر فهمیدم اسمش سیروس بود، به شدت سعی میکرد تا سر صحبت را با من باز کند: «واقعا بد دوره زمونهای شده.» جوابی نمیدهم.
سیروسخان خودش ادامه میدهد: «گرونی بیداد میکنه، اصلا تو چرا اومدی اینجا ناهار بخوری؟ دیزی رو باهات چند حساب کرد؟» سیروس خان وارد سوژههای غیرقابل بیان میشود و دیزی من هم آماده است، فرار را بر قرار ترجیح میدهم و به تختهای توی حیاط پناه میبرم. حالا مجبورم حواسم را به آداب صحیح دیزیخوردن جمع کنم تا سوتی نداده باشم. چند دقیقهای مجبورم حواسم را جمع کنم و برای همین چیزی به جز توجه به ظرف دیزی و قاشق و نان ندارم که بعید میدانم هیجانی برای دانستنش داشته باشید.
از باغ شاه فقط سر درش مونده
غذایم را تمام کردهام، ولی هنوز یک قسمت از نان سنگک بزرگی که در سینیام گذاشتهاند، باقی مانده است. پیرمردی ۷۰ ساله به سمتم میآید، مطمئنم که دستور خروج من را دارد، ولی پیرمرد بدون گفتن حرفی فقط کنارم مینشیند. چند دقیقه که میگذرد، آرام آرام آن تکه نان سنگکی را که در سینیام باقی مانده است، برمیدارد و میخورد. پیرمرد ظاهر بسیار مهربانی دارد و پلیدی در چشمانش نیست، ولی نمیدانم چرا اصلا قصد ندارد سر صحبت را با من باز کند. بعد از ۲۰ دقیقه من سفارش دو تا چای میدهم و گویا این حرکت به مزاج پیرمرد خوش میآید، دلیل دیگری برای آغاز خاطرهگوییهایش پیدا نمیکنم: «من همسن تو بودم، تو خیام دوکان داشتم، ماشینمو روشن میکردم، میرفتم اوین آبگوشت میخریدم ۱۲ هزار و ۱۰ شاهی، بعدشم همون جا زیر درختها چرت میزدم و عصری راه میافتادم میآمدم پایین. منظور اینکه اون موقعها تهران خیلی شهر خوبی بود، اما الان… از باغ شاه فقط سر درش مونده.»
قصهها همینجور ادامه دارد، حتی روی دور تند. تصویر خودم را میبینم که مثل لحظههای سینمایی رد میشود و دوربین او را نشان میدهد که حرف میزند و از پهلوان محلهشان علی کل نقی میگوید و از خاطراتش با سردار بهار حکمت رئیس مجلس شورای ملی، دسته عزاداری طیب و… که وقتی پای خاطراتشان مینشینی، در عرض چند دقیقه تو را به سالیانی میبرند که با اینکه در آن زمان نبودهای، ولی دوست داری برای یک دفعه هم شده به آن زمان برگردی و ببینی که به راستی در همین شهر چه خبر بوده و مردم با کمترین امکانات به چه صورت و چه جالب در کنار هم زندگی میکردهاند.
از کفتر کاکل زری تا برس دسته دوم
قهوهخانه حاج تقی، مثل یک بنگاه اقتصادی زود بازده عمل میکند، آدمهایی که به قهوهخانه میآیند اگر «چیز» ارزشمندی دم دستشان باشد، آن را به قهوهخانه میآورند و میفروشند؛ مثلا سگک کمربند، عطر زنانه استفاده شده، سماور ذغالی، عاج فیل مصنوعی، رایو ضبط گراندیگ ۵۰ ساله، انگشترهای عقیق و خلاصه هر چیزی که به ذهن ما شهریهای ساکن سال ۹۰ نمیرسد، اما برای آنها «چیز» حساب میشود. آنجا، دقیقا جلوی در قهوهخانه، بورس قاشق و چنگال است، انگار که فروشندهشان هر جایی مهمانی رفته، بعد از خوردن غذا یادش رفته که قاشق و چنگال را… بگذریم.
عکسبرداری ممنوعه داداش
سختترین قسمت در سفر زمان، وقتی است که میخواهی نشانهای از تکنولوژی روزمرهات به آنها انتقال بدهی. مثلا میخواهی با آدمهایی که حال و هوای ۴۰ سال پیش توی سرشان است و هنوز فکر میکنند دور و بر اوین را باغهای بزرگ گرفته، درباره دوربین عکاسی صحبت کنی. کسانی که شاید در زمان جوانی خیلی از آنها هنوز دوربینهای حرفهای وجود نداشته و یا اگر هم بوده، دوربینهای عکاسی معمولی و ابتدایی.
با دوستم در طول راه صحبت کردهام و قرار است خودش را به عنوان پسرعموی من معرفی کند، پسرعمویی که از آلمان آمده و حالا خیال عکاسی دارد. وقتی به قهوهخانه میرسیم، از روزهای قبلتری که به آنجا سرزدهام، شلوغتر است. دوستم یک جای خالی پیدا میکند و سریع عکاسی را شروع میکند تا قبل از اینکه اتفاق ناخوشایندی برای ما و دوربینش بیفتد، کار را یکسره کند. مرد میانسالی که از خرت و پرتهایش عکس گرفتهایم، کنجکاو شده و میپرسد: چرا؟ برای او قصه از قبل هماهنگ شدهمان را میگویم. بعد از چند ثانیه سکوت میگوید: «داداش منم انگیلیس زندگی میکنه، منم چند باری رفتم اونجا، آخرین دفعه هم شش ماه موندم، ۱۹۹۵ رفتم ۱۹۹۶ برگشتم! خیلی جای خوبیه ولی ایران نمیشه، من کارام برای آمریکا هم درست شده که برم…»
از آنجایی که بقیه افراد قهوهخانه خارج نرفتهاند و طرز برخورد با خارجیها را نمیدانند، اجازه عکاسی از بساطشان را به مرتضی نمیدهند. تصمیم میگیریم که خودمان با زبان خوش ماشین زمان را متوقف کنیم و به زندگی عادی برگردیم؛ به دورهای که دوربین عکاسی یک وسیله طبیعی است و زمانی که میخواهیم از روی آن زمین عجیب خارج شویم، دقیقا شبیه به فیلمهای سینمایی که با یک پایان باز غافلگیرت میکند، صاحب قهوهخانه جلویمان را میگیرد و با یک جمله عجیب داستان را به پایان میرساند: «تا عسکها رو پاک نکنین، نمیذارم از اینجا بیرون برین!»
منبع: کانون مشاوران ایران
بازدید:۵۹۸۶۲۱