امروز : جمعه ۱۴۰۳/۰۱/۱۰ می باشد.

حواس‌پرتی

حواس‌پرتی

حواس‌پرتی، فراموشی، بی‌خیالی و بی‌اعتنایی از ویژگی‌ها و صفات مبتلا به اغلب آقایان و آقاپسرهای این روزها و شاید هم همه دوران خلقت بوده است.

۴۰ بار اس‌ام‌اس زده‌اید که برگشتنی کاغذ کادو فراموش نکند. وقتی دست خالی می‌آید خانه و می‌گویید پس کاغذ کادو کو؟ با کمال پررویی می‌گوید: کاغذ کادو؟ کدوم کاغذ کادو؟ گاهی اوقات این حواس‌پرتی‌ها آن‌قدر جدی هستند که مشکل‌ساز شوند. اصلا حاضر شده تا از خانه بیرون برود و پول به حساب بریزد تا چک برگشت نخورد، اما دم در یکی از رفقایش زنگ می‌زند که بریم جایی و برگردیم. به همین راحتی چک را فراموش می‌کند تا بعدازظهر که وقتی زنگ می‌زنی، ببینی پول را به حساب ریخت، فکر می‌کنی چه جوابی داشته باشد؟

وا….ی. بانک‌ها تا ساعت چند باز هستند؟ تازه اگر دروغ نگوید و نبافد که بانک بسته بود، تصادف کردم، ترافیک بود و… ماجرای حواس‌پرتی یا اگر بخواهیم به صراحت بگوییم گیج‌زدن برای آقایانی که تازه متاهل شده‌اند، بسیار جالب توجه‌تر است. البته برای عروس خانم که انتظارش را ندارد، بسیار ضدحال است. چند ماهی از مراسم عروسی گذشته و تصمیم می‌گیرد تغییری در رنگ و صورت و ابرو ایجاد کند. از لحظه‌ای که آمده خانه کلی هیجان، استرس، اضطراب، نگرانی، شادی، دلهره و کلی‌های دیگر دارد که آقا وقتی تشریف بیاورد منزل با این چهره جدید و متفاوت چه برخوردی خواهد کرد. اگر دلتان می‌خواهد برای خودتان ماجرا را تبدیل به یک سکانس کنید.


(صدای زنگ)
خانم در را باز می‌کند و خودش می‌رود داخل اتاق. مرد وارد می‌شود.
– سلام.
جوابی نمی‌شنود و این بار با صدای بلندتر می‌گوید: سلام.
خانم از اتاق می‌آید بیرون و با لبخندی به صورت می‌گوید: سلام.
مرد نگاهی به صورت زن می‌کند.
چهره زن منتظر شنیدن است.
مرد می‌گوید: وای قرمه‌سبزی درست کردی، بوش تا طبقه پایین می‌آمد. سفره را بندازیم که خیلی گرسنه‌ام!
آخه بی‌توجهی تا کجا؟ فکرش را بکنید. کمی دقت، کمی توجه، پسرها و آقایان همه همین‌طور هستند. یک ماه است که قول داده خواهر کوچک‌تر را ببرد تئاتر. آن‌قدر نرفتند که اجرا تمام شد. دو ماه است که شیر آب چکه می‌کند، هر شب می‌گوید فردا. سه هفته است که پدربزرگ بیمار است و هر جمعه می‌گوید این هفته… گاهی واقعا از این همه حواس‌پرتی و بی‌خیالی می‌شود تعجب کرد.

خروس خوونِ دمِ غروب
آقای ف صبح حدود ساعت ۶:۱۵ از خواب بیدار شد. صبحانه مفصلی خورد و بعد هم حمام رفت و اصلاح کرد و دست آخر هم مسواک زد. لباس‌های خوبش را پوشید، چون فکر می‌کرد این کار اعتمادبه‌نفسش را بالاتر می‌برد و از در خانه زد بیرون تا به جلسه امتحان مرحله دوم دکتری‌اش برسد. آقای ف سر خیابان که رسید، ساعت ۲۰ دقیقه‌ای از هفت گذشته بود، جلوی اولین تاکسی را گرفت و سوار شد. پیرزنی که روی صندلی جلویِ تاکسی نشسته بود و روسری گل گلی به سرش کرده بود، داشت از راننده می‌پرسید که:
– هنوز نرسیدیم پسرم؟، حواست هست که ایشالا…
– بله مادر، حواسم هست، جاشو بلدم اصلا، بانک سر نبشی رو شما منظورته، هنوز راه مونده تا اونجا.
و پیرزن که خیالش راحت شده بود، با لحن مادرانه‌ای گفت:
– خیر ببینی مادر، گفتم اول صبحی بیام تا بانک خلوتِ حسابم رو ببندم و زودی برگردم، ای مادر این‌جوری خیالم راحت‌تره، می‌دونی پس‌انداز یه عمرمه، پیش خودم باشه خیالم جمع‌تره…
و بعد هم انگار که چیزی یادش آمده باشد:
– پناه به خدا، تلویزیون این روزها هی می‌گه دارن از بانک‌ها اختلاس می‌کنن، چشمم ترسیده مادر، منم و همین چندرِغاز پس‌انداز آخه.
آقای ف که داشت آخرین مرور درسی را توی ذهنش انجام می‌داد، هم‌زمان به این فکر کرد که پس‌انداز این پیرزن میان این همه صفری که جابه‌جا می‌شود، گم است و بعد هم این ماجرا هیچ ربطی به حساب مشتری‌ها ندارد، یعنی نمی‌تواند داشته باشد و پیش خودش گفت بعضی آدم‌ها چقدر ساده‌اند و آخر سر هم از فکر این‌که یکی از هشتصد و خُرده‌ای جماعتی باشد که دکتری قبول می‌شوند کلی قند توی دلش آب کرد. تاکسی پشت چراغ ایستاد. آقای ف به ساعتش نگاه کرد، توی دلش کلی به راننده بد و بیراه گفت که از این مسیر آمده و بعد هم برای این‌که دلشوره‌اش یادش برود، حواسش را داد به حرف‌های پیرزن که هنوز همین جور داشت حرف می‌زد.
– این دو واحدی رو یه هفته پیش دادم اجاره، مغازه زیرش هم چند ساله دست یه بنده خداییه، آدم خوش‌حسابیه، اهل کار و زندگیه، پول اجاره‌شم ماه تا ماه که میاد می‌ده یه خوردشو سهام می‌گیرم و بقیه‌شم خرج زندگی می‌کنم، آخه من که خرجی ندارم که…
راننده از توی آینه نگاهی به آقای ف کرد و آقای ف هم زیرچشمی اسکناس‌های توی کیفش را شمرد و یک کمی دلش برای خودش سوخت، آخر ۱۸ سال بی‌وقفه درس خوانده بود.
– پسرِ گیر داده که باغ لواسونو بفروشه، فکر کرده من تا زنده‌ام می‌ذارم این یه وجب زمین و خرج قر و فر زنش کنه، به خدا اگه خودشم بکشه…
آقای ف وقتی داشت کرایه‌اش را حساب می‌کرد، پیرزن هنوز داشت حرف می‌زد. انگار داشت کارخانه‌ای چیزی را جابه‌جا می‌کرد. راننده برگشته بود داشت توی صورت آقای ف می‌خندید. آقای ف یادش رفت بقیه مطالب مهم را توی ذهنش مرور کند و حالا دیگر پیش خودش زیاد هم مطمئن نبود که دلش بخواهد جزو هشتصد و خرده‌ای آدمی باشد که می‌خواهند دکتری بگیرند!


کاسه‌ای از جنس آسمان
بعضی روزها ظرف بارفَتَن را برمی‌دارم و خاک از سر رویش می‌گیرم. دست‌هام بعضی وقت‌ها می‌لرزند. نمی‌دانم چرا. کاسه از روزهای دور آمده نشسته گوشه اتاقم. قبل از من بوده و بعد از من می‌ماند. بلندش که می‌کنم سنگین است. به قاعده یک کف دست… سبک است، اما سنگین‌جان. خاک زیادی به خود نمی‌گیرد، اما می‌خواهم تمیز باشد. تمیز که باشد دلم آرام می‌گیرد. خیالم جمع می‌شود که آسوده خاطر گوشه تاقچه می‌ماند و باز حیات فیروزه‌ای‌اش برقرار می‌ماند. یک بار بس که همین قدر دلم لرزید از دستم افتاد و از میان نشکست و گوشه‌اش پرید. به اندازه ناخن یک دست. بغض کردم، اما بعد به جانش که دست کشیدم گرم شد دلم. حالا دیگر می‌دانم بعضی کاسه‌ها شکستنی‌اند، اما نمی‌شکنند. بند می‌خورند و باز می‌مانند. شبیه خودِ زندگی. از جنس سنگ و شیشه‌اند. فرو می‌افتند و باز دوام می‌آورند. این‌جوری‌ها قدر زندگی را دانستن برایم معنی می‌شود. شاید زندگی به ازای هر نفسی که فرو می‌رود، معنا می‌شود و باز به ازای هر نفس که بند می‌آید باز ساخته می‌شود. قدرش را بدانی و ندانی، مانده کنارت، با تو راه می‌آید. زندگی قدر ما را بهتر می‌داند وقتی این همه وقت زیر سایه‌اش ادامه یافته رسیده‌ایم به چند هزار سال حیات. دست کم نگیریمش. از جنس همین بارفَتَن گوشه اتاق، گرم و دلگشا نفس می‌کشد. گیرم که گاهی وقت‌ها نفسش جا نمی‌آید. به سرفه می‌افتد. کبود می‌شود. رنگ خون به خود می‌گیرد. اما باز از جان نو آمده‌ای نفس تازه می‌کند و همه چیز از همین تکرار باشکوه آغاز می‌شود. همین که از نداشتنش که بترسی، دلت که بلرزد گوشه‌اش می‌پرد و حسرت می‌خوری که کاش آسوده ‌خاطر خاک از آن می‌گرفتی. ماهیتش دوگانه است. سخت است، اما گاه تلنگری را تاب نمی‌آورد. گاهی فکر می‌کنم اگر این تکه فیروزه‌ای اتاقم را از یاد ببرم… چه حاصل… با من و بر من می‌ماند. چه قدرش را بدانم چه ندانم جایی نفس می‌کشد و به کار خویش است. به دست‌های من نیاز ندارد. زندگی جایی میان زمین و آسمان در آمد و رفت است. کوچک‌تر از آنم که بگویم قدرش را می‌دانم. مرا می‌برد و می‌آورد و قدرتش افسانه‌ای است.
نور می‌نشیند روی ظرف بارفَتَن. در خانه را می‌بندم پشت سرم. دلم گرم می‌شود. در سایه راه می‌روم. کودکی سوار اتوبوس می‌شود. زنی با کیسه‌ای پر از سیب زنگ خانه‌ای را می‌زند. مردی گوشی تلفن را می‌گیرد جلوی دهانش و بلند می‌گوید: «الو…»
همه جا فیروزه‌ای است. زندگی، قدر همه ما را می‌داند، حتی اگر تا ابد در سایه راه برویم…

منبع: com.مشاوره-آنلاین

بازدید:۵۱۲۰۳۶

رتبه مقاله درگوگل:4-Stars

مطالب مرتبط

  • مطلب مرتبطی پیدا نشد.

ارسال نظرات

۲ دیدگاه برای “حواس‌پرتی”

  1. محسن گفت:

    سلام
    من موقع هر ورزشی به شدت مضطرب میشم.گیج گیجم درست اطرافمونمیبینم تمرکزم کامل روی افکارمه حسابی میترسم وبدنم حسابی عرق کرده چکارکنم

    • دکتر ژاله طاهری گفت:

      خب دوست عزیز در این مورد حتما” باید تست استرس و اضطراب بدید … بعد از اون با استفاده ازدارودرمانی و رفتار درمانی میشه این حملات رو کنترل کرد … به هرحال شما خیلی کلی گفتید ولی میتونید با یک روانشناس متعهد در این مورد مشورت کنید تا بیشتر بررسی کنید و به راه حلی خوب برسید

ارسالی پاسخی برای محسن

*