ورزش کردن با خطر هم دلچسب است، ولی…
هوای ابری تهران، بعد از چند هفته آفتابی خوشحالکننده است. شاید برای مردمی که دارند آخر هفتهشان را آغاز میکنند، نه برای ۳۰ کوهنوردی که میخواهند تمرینهای زمستانه را در گردنه دیزین از سر بگذرانند. تعداد اولیه آنها ۵۵ نفر بوده، اما تجهیز و آموزش همه آنها امکانپذیر نیست. پس دو دسته میشوند. یک دسته ۳۰ نفره برای این هفته و یک دسته ۲۵ نفره برای هفته بعد. سهشنبه همه کارها تمام میشود. گرفتن مینیبوس، تعیین مربی و کمکمربیها، تکمیل فهرست بیمهنامهها و تجهیز بچهها به بیل برف و اره و میل سونداژ برای تمرین جستوجو در بهمن و…
تا چند دقیقه دیگر – رأس ساعت ۷ – راه میافتند به سمت جاده. «رأس ساعت ۷» یک قانون مشخص است. وقتی که فرشاد سرمربی باشد، این «رأس ساعت ۷» حتی یک ثانیه هم کم و زیاد نمیشود. این قانون اکبر را نگران میکند. او تازه فهمیده که کت پر و کیسه خوابش را همراه نیاورده. در آن چند دقیقه رفتن و آمدن محال است، اما اکبر هفته گذشته را با رویای این برنامه سپری کرده و نمیخواهد آن را به راحتی از دست دهد. یک تاکسی دربست شاید چاره کار باشد. ۱۵ هزار تومان میدهد تا رویایش آشفته نشود. اما ساعت ۷ میشود و فرشاد دستور حرکت میدهد. مجید هم به زور سوار میشود. اسم او توی لیست نیست و قانونا نمیتوانند او را با خود ببرند. فرشاد که علاقه و اصرار بیش از اندازه او را میبیند، کوتاه میآید و با مسئولیت خودش سوارش میکند.
اکبر در میانه راه به آنها میرسد. کولهاش را میاندازد توی مینیبوس و نفسی بهراحتی میکشد. دو خواهر هم از سفر جا ماندهاند. آنها سراسیمه در آخرین لحظه میرسند. دوان دوان به دنبال مینیبوسی که به سوی برف میرود. مینیبوس نگه میدارد و دو خواهر هم سوار میشوند. همه چیز خوب است، جز ترافیک صبحگاهی تهران. اما کسی حواسش به ترافیک نیست، از بس که صدای آواز و خنده در مینیبوس بلند است.
آسمان میبارد. همه جا سفید است. برای بچهها که تهران امسال را بدون برف دیدهاند، این بهترین اتفاق ممکن است. همه چیز تحت کنترل است. جاده باز است و خطری نیست. راهداری مثل سالهای پیش که در روزهای برفی هشدار میداده، هشداری نمیدهد و این یعنی میشود یک رفت و آمد بیخطر داشت. مدیر عامل باشگاه با کمکسرپرست تماس میگیرد، طبق گفته او همه چیز برای یک کلاس غاربرفی مناسب است. همه چیز بر وفق مراد پیش میرود.
توقف اولیه بچهها در چادری است که همیشه آنجا هست و مرد میانسال در آن آش رشته میپزد. بچههایی که زودتر رسیدهاند، چند دقیقه را در چادر میچپند تا گرم شوند و دیگران هم برسند. تکمیل که میشوند، میروند تا جایی که باید بروند؛ تا نزدیک تشکیلات راهداری. جایی که به نظر میرسد شیبهای پوشیده از برفش جای خوبی برای ساختن «اتاق برفی» باشد. حالا ساعت ۱۰ صبح است.
«اتاق برفی» جایی است برای ماندن در برنامههای زمستانه. چیزی شبیه خانه اسکیموها ولی توی دل برف. برف را با بیل سوراخ میکنند و میروند توی دل آن و اطرافش را با اره میبرند و منظم میکنند، اما نه به این راحتی… بچهها دست به کار میشوند. فرشاد و مربیها بالای سر تیمها هستند. اما انگار کار خوب پیش نمیرود. آن برف به ظاهر یکدست، چندان یکدست نیست. رویهاش را که کنار میزنند، به برفهای کثیف و تکههای سنگ میخورند. در گسترهای از زمین سفیدپوش، جای مناسبی برای ساخت خانه برفی پیدا نمیشود.
زیر پوشش فریبنده یکدست سفید، برفهایی است که روزهای پیش از معبر جمعآوری شده. برای همین است که برفها کثیفند و پر از سنگ. و این به درد «خانه برفی» نمیخورد. فرشاد در مقابل دو راه قرار میگیرد؛ یا جای دیگری برای این کار پیدا کند و یا برگردد. پیداکردن «جای دیگر» در آن شرایط بارش، امکانپذیر نیست. پس باید برگردند. او میماند که این مسئله را چطور با ۳۰ نفری که چنین مشتاقانه بیلهایشان را به دل زمین فرو میبرند، در میان بگذارد. کمک مربی را کناری میکشد و میگوید: «باید برگردیم.»
بچهها با دلخوری دستور سرمربی را میپذیرند. چاره دیگری نیست. از این برف آبی گرم نمیشود. بلافاصله زنگ میزنند به راننده مینیبوس که دوباره بالا بیاید و آنها را سوار کند. پاسخ راننده ناامیدکننده است: «نمیتوانم بیایم… میگویند جاده بسته شده و نمیگذارند کسی بالا بیاید.»
ماشین اسکی بازها هم راه افتاده به سمت پایین جاده. پیست اسکی هم از ترس بستهشدن جاده تعطیل شده. به آنها هم گفته شده که منطقه را ترک کنند.
فرشاد تصمیم میگیرد تا گروه را پیاده تا سر جاده راهبری کند. تا جایی که بشود به منطقهای امن رسید. منطقهای که مینیبوس بتواند به آنها بپیوندد.
اگرچه هوا سرد است، اگرچه همه دلخور از نیمه کاره ماندن یک رویا هستند… اما کسی کم نمیآورد. صدای آواز بلند است و اگر کسی حال بیرون آوردن دست از دستکش را داشته باشد، شاید کلیک یک دوربین خاطرههای «خانههای برفی» بیسرانجام را ثبت کند، کاری که علی میکند. تصاویر یک به یک ثبت میشوند. جمعکردن وسایل، پایینآمدن از گردنه، جاده برفی و… بچهها به جادهای میرسند که روبهرویش انبوهی از برف راهی برای عبور نگذاشته. لودر راهداری دارد برفها را کنار میزند. کاری که خوب است، اما نه در شرایطی که احتمال سقوط بهمن است که هر ارتعاش کوچک – حتی صدای یک بوق – شاید فاجعه بیافریند.
راننده لودر میگوید اگر ۱۰ دقیقه صبر کنند، راه را باز میکند. بچهها ۱۰ دقیقه صبر میکنند. راه باز نمیشود. ۲۰ دقیقه… نیم ساعت… راه باز نمیشود. ارتفاع برف بالاتر از ارتفاع لودر است. ۴۵ دقیقه میگذرد. سرما چنان است که بچهها تاب یک جاماندن را ندارند.
به نظر نمیرسد که «این» لودر بتواند «این» راه را باز کند. فرشاد تصمیم میگیرد برفکوبی کند و از ارتفاع بالاتر از لودر راهی بسازد. جلو میافتد. پایش را محکم در برف فرو میکند. هر قدمش حفرهای میسازد که جای پای مناسبی میشود برای نفر بعدی. از بچهها میخواهد که آرام آرام پشت سرش راه بیفتند و پایشان را جای پای او بگذارند.
فرشاد جلوی تیم راه میافتد و دو کمک مربی در انتهای تیم. یک، دو، سه، چهار… ۲۰ نفر همین راه را میروند. چهار تا چهار تا بیهیچ دردسری. تنها یک گروه ماندهاند. چهار نفر دیگر راه میافتند. همه چیز آرام است. کفشی سر نمیخورد. کسی لبی به حرف باز نمیکند. سکوت، سکوت بر گردنه دیزین… اما ناگهان صدایی میآید مثل صدای آبشار، مثل یک فروریختن آرام، و بعد صدای چند فریاد. فریادهایی که ناگهان گم میشوند. آنها که رفتهاند سربرمیگردانند. خدای بزرگ! این بهمن بود که ناگهان آمد. در فضایی میان دلهره و اضطراب، فرشاد از بچهها میخواهد آرامششان را حفظ کنند و به محل حادثه نروند و خودش میرود به سوی بهمن. راهی برای نجات هست؟ راننده لودر و کمک رانندهاش هم بیرون آمدهاند. فرشاد لوازم جستوجو را بیرون میآورد. آیا کسی زنده مانده است؟ مبادا کسی به دره پرت شده باشد؟ همان نگاه اولیه میگوید که چهار نفر کم هستند؛ دو کمک مربی و دو نفر دیگر!
همه به تکاپو افتادهاند. راننده و کمک راننده میگویند: «اینجا نایستید، خطرناک است، بروید.» اما فرشاد نمیتواند این توصیه را بپذیرد. آنهایی که زیر بهمن ماندهاند تا همین چند دقیقه پیش همآوازش بودهاند. مگر میشود رفیقها را گذاشت و رفت؟ چند نفر به سمت ماشینهای اسکیبازها میروند و از آنها کمک میخواهند. هیچ کس خطر بهمن را به گرمای ماشین نمیخرد. هیچ کس تحویل نمیگیردشان جز سعید که خودش کوهنورد است. از بچههای «همت شمیران». او عازم صعود دیواره علمکوه بوده و برای تجدید قوا با دوستش تصمیم میگیرد سری هم به دیزین بزند. سعید بیرون میزند و به سمت بهمن میآید. فرشاد و سعید فقط ۱۵ دقیقه وقت دارند.
۱۵ دقیقه طلایی. ۱۵ دقیقهای که اکسیژن زیر بهمن میتواند بهمنزدگان را زنده نگه دارد. بچهها طاقت نمیآورند: مهدی، اکبر، علی، حمید، سیدجواد و حسین هم به سمت بهمن میروند. آهنگ دو کمک مربی را پیدا میکنند: زنده. حالا مانده دو نفر. مجید و نادیا. کمی آنطرفتر چیزی حرکت میکند. برف را کنار میزنند. کاپشن آبیرنگ مجید خودش را نشان میدهد. او را کشان کشان بیرون میآورند. سردش است، سردتر از آنکه بتواند سرپا باشد. هیکل تنومندش را به سختی به داخل اتاقک لودر میبرند. جایی که هنوز گرم است. حالا فقط مانده نادیا. یعنی او کجاست؟ همه در تکاپوی پیداکردن نادیا هستند. در سکوت و نگرانی. از بالاتر بیست و چند جفت چشم نگران صحنه را تماشا میکند. کمک مربی که حالا کمی جان گرفتهاند، از بچهها میخواهند حرکتی نکنند و بگذارند بقیه نادیا را هم پیدا کنند. ناگهان چیزی شبیه آبشار فرو میریزد.
بچهها زیر برف گم میشوند. همه جا یکدست سفید میشود. انگار از اول کسی نبوده. حالا باید ۹ نفر را پیدا کنند… ۱۰-۹ نفر. کسی حواسش به مجید نیست که توی اتاقک لودر است. بهمن لودر را هم مدفون کرده. حالا باید لودر را هم نجات داد. بهمن سوم هم میآید و کار را خرابتر میکند و بهمن چهارم و پنجم تیر خلاص را میزند. هر ۱۰ نفر زیر بهمن مدفون میشوند. در آن گستره سفید تنها یک دست از میان برف بیرون مانده است.
تلفن سرپرست باشگاه زنگ میزند؛ سیناست. هراسان و دلواپس خبر بد بهمن را میدهد. هیچ کس در تهران دوست ندارد این خبر را باور کند. اما باید باور کرد. در کسری از ساعت، بهترین کوهنوردهای باشگاه یکدیگر را خبر میکنند. چارهای نیست جز رفتن. مسئولان هیئت در جریان قرار میگیرند تا از طریق آنها وزارت راه و هلال احمر هم باخبر شوند. یک موقعیت بحرانی. حالا در شمشک – در آن جاده لعنتی – هوا خوب شده. دیگر برف آرام گرفته. بچهها راه رفته را برمیگردند. پایین نمیشود رفت، دوباره به تشکیلات راهداری برمیگردند. نگران و مبهوت و غمزده. تلفنها مدام در دیزین و تهران زنگ میخورد. چه کسی هست، چه کسی نیست؟ دو نفر نجات پیدا کردهاند. حسین که دستش بیرون بوده و سیدجواد که به طرز معجزهآسایی زنده میماند، اما از بقیه خبری نیست. ساعت هشت شب تیم امداد هلال احمر میرسد. از آنها که در محل ماندهاند، میپرسد محل حادثه کجاست و آنها بیلهای فرو کرده در برف را نشان میدهند. مامور هلال احمر خیالش جمع میشود و میگوید پس ما فردا صبح برمیگردیم. (بعدتر گفته میشود که ساعتی پس از حادثه سگهای آدمیاب گروه امداد در محل حادثه بودهاند. سگهایی که هیچگاه دیده نمیشوند.)
ساعت ۱۰ تیم کوهنوردان باشگاه به محل حادثه میرسد، اما امکانی برای پیداکردن جنازهها نیست. «جنازه»ها؟… بله، آنها میدانند که دیگر امیدی برای زندهماندن دوستانشان نیست.
یک گروه پنج نفره چند ساعتی است که در باشگاه کوهنوردی جمع شدهاند تا خبر را به خانوادههای قربانیان بدهند؛ سختترین کار دنیا. به هیچ کس نمیشود قطعا گفت که فرزندت از دست رفته، مگر اینکه جنازهاش پیدا شود. هرچند همه میدانند که بعد از «۱۵ دقیقه طلایی» دیگر امیدی به زندهماندن نیست، مگر آنکه معجزه رخ دهد. اما انگار معجزهای در کار نیست. خانوادهها یک به یک خبردار میشوند. در حسی از اضطراب و در روزنهای از امید که باز گذاشته میشود تا هجوم وحشتناک خبر، آنکه پای تلفن میشنود را از پا نیندازد.
جمعی از پدر و مادرها به باشگاه میآیند. یک نفر شیون میکند، یکی به آرامی اشک میریزد. یک نفر مفاتیحش را بیرون میآورد و دعای توسل میخواند. تا آفتاب در تهران و چند دقیقه بعد در دیزین و شمشک بالا بیاید، خواب به چشم هیچ کس نمیرود. هیچ شبی به اندازه این شب لعنتی بلند نبوده. بلندتر از یلدای یک ماه و نیم پیش.
حالا دیگر در تهران خانوادهها هم پذیرفتهاند که دیگر صدای فرزندانشان را نخواهند شنید. صدای بهمن همه چیز را گم کرده و در خود فرو برده؛ بهمن غمانگیز لعنتی…
گروههای امداد کار خود را آغاز کردهاند. آنها باید هشت نفر باقیمانده را پیدا کنند. تصور اینکه حتی یک جنازه هم پیدا نشود، سخت است؛ سخت برای خانوادهای که فرزندش را در زمستان از دست بدهد و از او خواسته شود برای دفن عزیزش تا بهار صبر کند، تا لالههای منطقه بیرون بیایند و کنارش جنازهای پیدا شود…
جنازهها یکی یکی بیرون میآیند و سرپرستان با همه ناراحتی نفسی به راحتی میکشند. فرشاد با آن صورت همیشه جدی، انگار هنوز نگران گروه است. هرچند نفس نمیکشد… علی، اکبر، مهدی، حمید و سعید هم پیدا میشوند. (چه کشیده دوست سعید در آن شب طولانی در انتظار آن جنازه.)
برفها از روی لودر کنار زده میشود. او در زیر بهمن له شده و اتاقک آن درهم پیچیده و مجید… مجید هم…
و نادیا… نادیا همچنان آخرین نفری است که پیدا میشود. او همان جلو بوده، پای لودر کفشش زیر چرخ لودر گیر کرده بوده و توان تکانخوردن نداشته. اما سرانجام پیدا میشود.
حالا هشت جنازه کنار هم دراز کشیدهاند. در سرمای شمشک، در سرمای اواسط بهمن… همه چیز تمام میشود. خانههای برفی و آوازهایی که هنوز صدایشان در گوش شمشک و دیزین پیچیده است: گل گلدون من شکسته در باد…
چقدر سخت است هنگامی که در حال ورزش کردن هستی و از وقت خودت لذت میبری. کمکم تن آدم گرم میشود و بیشتر تحریک میشود که ادامه بدهد و خود را گرمتر کند. هنگامی که به اوج حرکات نرمشی و کششی میرسیم، مزه نرم دوچندان شده و بیشتر میل و رغبت به ادامه نرمش پیدا میکنیم. در کل ورزش کردن خوب است و بر افکار و طرز فکر تاثیر مثبت فراوانی دارد، ولی هستند ورزشهایی که کمی خطر در آنها نهفته است و همراه با خطرهایی هستند و از طرفی هستند اشخاصی که برحسب علاقه خود دست به این ورزشها میزنند.
به هر حال ورزش کوهنوردی هم از آن دسته از ورزشهایی محسوب میشود که طرفداران خاص خود را دارد و جوانان زیادی این ورزش را دنبال میکنند.
منبع: مشاورکو
بازدید:۸۷۱۴۵۲