قبل از این که این مقاله را بخوانید، بهتر است مقداری در مورد آل بدانید. آل یا همان زائوترسان، موجودی خیالی و افسانهای است. در باور عامه، موجودی است که اگر زن تازهزا را تنها بگذارند، سراغش میآید و بدو آزار یا آسیب میرساند. ولی این که آیا این ماجراها و روایات حقیقت دارد، باید بگوییم این قضایا کاملا خیالی و افسانهای هستند و هیچ سند و مدرکی تا الان در مورد موجود نیست که این قضیه را اثبات کند و مردم را به باور عینی برساند.
در روایات ارمنی، آلها قلب و شش زن درحال زایمان، زن آبستن و زنی تازه زایمان کرده (زائو) را میدزدند وسبب مرگ او میشوند. آنها همچنین با آسیب رساندن به جنین در زهدان مادر سبب سقط جنین میشوند. آلها نوزادان زیر چهل روز را دزدیده و اقدام به تعویض آنها با بچه خود یا بچه جن میکنند.
آل یعنی موسرخ، موجودی که هنوز توی شهرهای دور افتاده باورش دارند و از ترسش زیر تخت زائو چاقو میگذارند، یکی از اولین داستانهای ترسناک ایرانی است، داستانی که میگویند به خرافات بابلیان برمیگردد و دیوهایی که برای بردن بچهها میآمدند.
گرچه مثل خیلی از خرافات مردم بابل توی تاریخ و رسوم ما باقی مانده است، نمونهاش هم همین صبر بعد از عطسه و ترس از گربه سیاه است که انگاری قدمتی به اندازه خود بشر دارند و دست هم از سرمان بر نمیدارند. حالا هرچقدر هم ادعایتان بشود که در شهری مدرن با آداب زندگی شهری روزگار میگذرانید فایده ندارد، چون وقتش برسد، حداقل دعایی برای خالینبودن عریضه زیر بالشتان میگذارید، روی آینهها را میپوشانید و اسفند دود میکنید و نمک دور سرتان میچرخانید. الان که اینها را مینویسم، نصفه شب است و از توی حیاط صدا میآید و شیر حمام چکه میکند و من عطسه کردم، شاید بهتر باشد بیخیال بقیه نوشتهام بشوم.
«زنی است که دستهای باریکِ بلند دارد و پایش هم فقط استخوان است و گوشت هیچ ندارد، ضعیفالبنیه است، رنگ چهرهاش قرمز میباشد و بینی او از گِل و یا از خمیر است. چشمانی درشت، موهایی سفید و یا سرخ دیگران، بینی قرمز رنگ گیسوان بلند دارد. در افغانستان آل به صورت زنی جوان، با دندانها و ناخنهای دراز، چشمانی اریب در امتداد دو سوی بینی و پاشنههای پا، برگشته به سوی جلو تصور میشود.»
ترسی که مادربزرگهای ما از پیرزن مو نارنجی بیدندان داشتند، باعث میشد که یواشکی و دور از چشم هم، جفت جنین را چال کنند و چهار گوشه اتاق زائو گندم و برنج بگذارند که وقتی میآید، دل و روده زائو و بچه را بخورد، چشمش بیفتد به گندم و گرسنگیاش را اینجوری برطرف کند. حتی بعضیها بند رخت به پا میبستند و دعای امالصبیان را روی ملافه مینوشتند و کف دست و پای زائو را با سیاهی دیگ میراثی میمالیدند که سیاه شود، اما بختش سفید بماند. همین ترسها بود که بعدا ناراحتیها و عفونتهای زایمان را کرد آل زدگی و بچههای ناقص را آل برده کرد و آل زده و آل خورده.
باور کن، خودم شنیدم در شهری توی آذربایجان غربی، زنی بچه ناقص توی رحمش را آل زده صدا میکرد و برای مرض ترسناکش، به جای مشورت با پزشک دوره افتاده بود و دعا میگرفت و آب چلکلید به سرش میریخت.
«آل به شناختن بود مشکل،
گیس او سرخ و بینیاش از گِل
گر بینی بگیر بینی او،
تا ز زائو جگر ندزدد و دل»
(از شعرهای کوچه)
«برای جلوگیری از بیوقتی شدن ]غشیشدن[ زائو چاقو یا قیچی زیر تشکش میگذاشتند و کتاب بالای سرش میگذاشتند. بر چهار سیخ کباب هر یک هفت پیاز کشیده چهار گوشه اتاق میگذاشتند. بر نخی (دعایی) خوانده دور بسترش میکشیدند.
میخ طویله پایین پایش میکوبیدند. تنهایش نمیگذاشتند، اگرچه کودکی پهلویش بگذارند، به تاریکیاش نمیبردند. قسم و آیه داده میشد که دعایی باشد ]غشی و بیمار[ یا دعا داشته باشد، پا در اتاقش نگذارد… شب ششم زائو از همه شبها خطرناکتر بود، چون امکان داشت آل به وی صدمه برساند یا همزاد بچه را تلف بسازد و یا عوض بکند، که حصار را تجدید کرده؛ به دورش معذوتین ]دعای دور نگه داشتن[ خوانده با چاقو خط میکشیدند.»
صداهای یخچال، صداهای توی حمامهای تاریک، صدای تق تق بیدلیل شبانگاهی، نفسی که روی صورتت میخورد وقتی خوابی و تصویر چشمهای سرمه کشیده زنی که میآید تا کودکت را ببرد و جایش بچهای ترسناک و کج و کوله بگذارد. این ترس را ما به ارث بردهایم.
هر چقدر که متمدن باشیم، اگر توی خانه قدیمی مادربزرگی، روی تخت کنار حوض بنشینیم و بشنویم که عمه مادربزرگمان با آل جنگیده و مویش را کشیده و دماغ گلیاش را کنده، کمکم مورمورمان میشود و شب خوابهای پریشان میبینیم و تا صبح خیال از جا بلند شدن هم توی سرمان نمیآوریم. حالا هرچقدر که کامپیوترمان مدرنتر باشد، سینمایمان سه بعدی باشد و از هر پنج تا انگشتمان تکنولوژی بریزد، انگار ترسوتریم، آخر ترسها را به ارث بردهایم، اما آداب غلبه بر ترسها را فراموش کردهایم.
مثل شوالیههای تاریکی بیسلاحیم که توی تمدن سرد وحشی، در جنگ با پنگوئن و ژوکرهای افسانهای، مغلوب شدهاند، چون افسانهها را از یاد بردهاند و ترسهایشان را مثل تفاله آب پرتقالی مانده، نگه داشتهاند. دعا کنیم که ژوکرها و آلها و لولو خورخوره و دیگ به سرها، توی هیری ویری جنگها و دشمنیهای آدمها با هم، غیرتشان گل کند و بیخیالمان بشوند.
«اگر آل زائویی را میزد و سبب بیماری او میشد، برای درمان او اعمال و آدابی انجام میدادند. این آداب و اعمال را بیدرنگ پس از بروز نخستین نشانههای آلزدگی و پیش از آنکه آل جگر زائو را به آب برساند و یا از آب بگذراند، به کار میبستند، زیرا معتقد بودند پس از اینکه آل جگر را به آب بزند، دیگر بیمارِ آلزده درمان نمیپذیرد.»
سه تصویر:
الف) فی اذکر اجناس جن
و بدانک از دیو بعضی زشت باشند و بعضی خوب رو و بعضی سیاه و بعضی سپید و خرچه به جانب جنوباند، سیاه نمایند و آنچ به جانب شمالند سپید نمایند و ایشان را مسافتی نبود به یک طرفهالعینی یکی از مشرق به مغرب رود، اما ولایتها دارند کی یکی در ولایت دیگری نرود.
عجایبالمخلوقات، نوشته شده در ۵۵۵ هجری قمری، تقریبا هزار سال پیش.
ب) حکایت ترسدار
«گویند ملکزاده در بیابان افتاد پس صیدی، زن آراسته دید، پای وی دید، سم داشت، بترسید، میدوانید و غول از پی وی میدوید تا به قبیله رسد. گفت امان از دست شیطان در خیمه رفت.
زن گفت شوهر من است از من گریخته است. صاحب خیمه گفت: اگر تو این زن را نخواهی باز گرد ]عقدش را باطل کن[. وی بازگردانید. نیمه شب بود صاحب خیمه را هرچه در شکم بود بخورده بود و سرش را ببرده بود.»
(عجایب المخلوقات، ۵۵۰ هجری قمری)
ج) حکایت دیگر
(بدانک شبی نظام الملک الحسن بن اسحق میگذشت، با جماعتی. سگی دید، سیاه، سر بزرگ، نشسته و راه بگرفته. نظام بترسید، باستاد، گروهی کی با وی بودند چیزی سهمگین دیدند، بایستادند.
پس آن سگ گفت: «کی نظام صاحب القران ]بزرگ روزگار[ زمانست» و از جای برخاست و ناپدید شد. مدتی برین بر آمد. شبی دیگر آن سگ ظاهر شد و راه بگرفت. پس گفت: «نظام صاحب القران صار صاحبالقبور».
پس ناپدید شد. نظام بترسید و صدقات میداد تا یک هفته برآمد و از دنیا رحلت کرد.»
(از حکایتهای ترسناک عجایبالمخلوقات)
منبع: e-teb.com
بازدید:۸۷۶۲۳۱