در تاریخ مردم ایران آدمهای خاکستری کم نیستند؛ آدمهایی که نه سیاهند مثل پزشک احمدی، نه سفیدند مثل میرزا کوچک. آدمهایی که اشتباه میکنند، فرمان قتل میدهند، به نظام مشروطه ظلم میکنند و کلنل پسیان را از دم تیغ میگذارنند، اما از آن طرف با سیاستی باورنکردنی ایران را از چنگ روسیه زمینخوار و دریاخوار و انگلیس نفتدوست، نجات میدهند. البته قوامالسلطنه را میگویم و آن پولتیک سال ۱۳۲۰ که ایران را نجات داد، هرچند نام قوام را نجات نداد.
یکی دیگر از این خاکستریها، یپرمخان ارمنی است که در عین رشادت اشتباهاتی هم کرد و متاسفانه نامی خاکستری از خودش باقی گذاشت؛ نامی که نمیشود به راحتی قضاوتش کرد، تکریمش کرد یا به کلی تخطئهاش کرد، چون حتی متعصبترین تاریخ نویسها هم در یک طرفه به قاضی رفتن، موفق نمیشوند، مگر به کل تیر تپر باشند. خدا همه ما را ببخشد و ناممان را از اشتباهات پاک کند، ما چه کارهایم که قضاوت کنیم؟
۲۹ اردیبهشت ۱۲۹۱ خورشیدی، یعنی دقیقا ۹۸ سال پیش، قشون عبدالحسین میرزا فرمانفرما، از طرفدارن سالارالدوله پسر مظفرالدین شاه شکست میخورند. البته شکست خوردهها مشروطهچی هستند و با جناب سالارالدوله و برادرانش میجنگند که داعیه سلطنت دارند. خلاصه مملکت هر کی هر کی است. این وسط یپرمخان ارمنی، رئیس سابق نظمیه و سردار مشروطه راه میافتد که سالارالدوله را سر جایش بنشاند. کاری که هزار بار کرده است و درش متبحر است. چه طرفش قشون پادشاهی محمدعلی شاه باشند در قزوین، یا ستارخان مشروطهچی باشد با طرفداران آذریاش یا شعاعالسلطنه آن یکی برادر شاه باشد، فرقی نمیکند. مشروطهچی و غیرمشروطهچی وضعشان یکی است، چون از نظر یپرمخان دستور دستور است و جنگ گریزناپذیر، پس به سمت کرمانشاه اسب میراند و با یاران سالار هم روبهرو میشود و تقریبا هم پیروز میشود. اما خدا میداند چرا یک گلوله بی ربط جانش را میگیرد و خیاط را در کوزه میاندازد. جالب اینکه ضارب عبدالباقی ارباب آبادی قلعه شورجه است و تقریبا طرفدار هیچکس هم نیست.
یپرمخان از آن اسمهایی است که برای گفتنش باید یک لحظه تامل کرد؛ راستی این آدم را در چه دسته و گروهی میگذارند، مبارز؛ مگر نه اینکه برای مشروطه و ایران جان داد، بیپروا؛ مگر نه اینکه از زندانهای سیبری روسیه فرار کرد، ماجراجو؛ مگر نه اینکه برای جنگیدن با عثمانیها راه افتاده بود، بیرحم؛ مگر نه اینکه سرکردگی سرکوبکنندههای مجاهدان باغ اتابک را داشت، بیفکر؛ مگر نه اینکه مجلس را به فرمان ناصرالملک نایبالسلطنه بست و البته خاطی؛ چون مگر نه اینکه اعلام شیخ فضلالله نوری خطا بود، چه برای بانیانش، چه برای مجری چشم و گوش بسته حکمش، یپرمخان.
«یپرم بیش از اندازه به خود مینازد و الحق رشید هم هست با هفتتیر وارد سنگر شخص رشیدخان شده است و رحیم خان از ترس مسلسل فرار کرده است.»
مخبرالسلطنه هدایت والی آذربایجان، کتاب خاطرات و خطرات
بگذارید با یکی بود یکی نبود شروع کنیم. یپرمخان ارمنی که داستان زندگیاش به فیلمهای پر زد و خورد شبیه است، در روستای بارسوم در خانهای کارگری نزدیک گنجه به دنیا آمد؛ در ۱۲۴۷ خورشیدی وقتی دیگر گنجه سرزمینی در ایران نبود. اما قسمت جالب داستان زندگی شاق جوان ارمنی نیست، چون خیلی زود نه گفتن و جنگیدن را یاد گرفت. اول از همه هم راه افتاد برود از مرزهای روسیه تزاری بگذرد و با عثمانیهایی که ارامنه را قتل عام میکردند بجنگد و انتقام خون زنها و بچههای قومش را بگیرد. که البته تیرش به سنگ خورد، گیر روسها افتاد و بعد از دوسالی که در زندان تفلیس عمرش حرام شد، آن جور که در حکومت تزاری رسم بود، به زندان سیبری محکوم شد، آن هم ۲۴ سال با کار شاقه؛ بلایی که سر خیلی از آزادیخواهان روس آمد. البته نمیشود گفت سر قاتلها و دزدها نیامد. به هر حال سه سالی هم زندگی یپرم اینجوری توی سرما و گرسنگی سیبری تلف میشود تا بالاخره خدا میداند با چه ترفندی، همراه چند نفر دیگر از زندان فرار میکند و آنجور که کتابهای تاریخی گفتهاند، ۲۰ هزار کیلومتر در برف و صحراهای یخزده فرار میکند و بالاخره خودش را به مشرق زمین و ژاپن میرساند، البته باز هم خدا میداند چرا و چگونه؟
داشناک: حزب ملی
ارامنه عثمانى، ۱۸۹۰م/ ۱۲۶۹ ه. ش به وجود آمده و هدف اصلى آن تشکیل ارمنستان مستقل شامل مناطق ارمنىنشین عثمانى و روسیه بود.»
فرهنگ معین
نمیشود گفت داشناک اولین گروهی بود که یپرمخان عضوش بود، چون هزار و یک گروه در کارنامهاش بود و بارها هم سرکرده و رئیس بود و جنگیده بود. اما این گروه ارمنی وقتی ۳۰ ساله شده بود، فراری بود و تازه در سلماس عاشق هم شده بود، به کمکش آمدند و هدفی در زندگی برایش ساختند؛ مشروطهخواهی.
تاریخ میگوید ارامنه ایران مثل بقیه اروپا رفتههای ایرانی، مجلس مشروطههای فرنگ را به چشم دیده بودند و میدانستند کشوری که شاهی مثل محمدعلی شاه دارد، پیشرفت نخواهد کرد. برای همین هم هست که هدف اصلیشان یعنی تشکیل ارمنستان مستقل را کنار گذاشتند و در کنار تحصیلکردههای ایرانی، ادعای مشروطهخواهی کردند. حالا هر کس که بیاید و بگوید که زحمت نکشیدند، دارد نامردی میکند، چون دشمن محمدعلی شاه قاجار بود و همه ایرانیها از هر مرام و مسلکی علیه او متحد بودند. حالا دیگر اینکه بعد از پیروزی مشروطه قدرت دست قدرتطلبان افتاد و باز هم پسر آن یکی، شاه شد و این یکی هم شازده ماند، دیگر به نامرادی طالع مردم ایران برمیگردد و اشتباهات اجتنابناپذیری که در کارنامه هر مردمی هست.
فی سویم شهر رجب ۱۳۲۷ مسیو یپرم، رئیس نظمیه
«به عموم اهالی شهر و تمام طبقات مجاهدین و نظام و مردم شهری و غیره اعلام میشود که هرکس در بازار و معابر مست شده و شرارت و هرزگی و بینظمی نماید یا تیر و تفنگ و طپانچه خالی نماید، گرفتار و دچار تنبیه سخت نظامی خواهد شد.»
مسیری که یپرمخان از آلونک عاشقانهاش در شهر رشت و آن کوره آجرپزیاش تا ریاست نظمیه رفت، الحق راهی پر دستانداز بود. خیلی دلم میخواست از آن زن فراری ارمنی که میگویند اولین بار در سلماس دید و به خاطرش مدتی اسب و زین را کنار گذاشت و معلم مدرسه شد، بپرسم آن سالهایی که شوهرش زندگی شورشی داشت و به نیابت کمیته داشناکسیون یا فداییهای ارمنی، شعبه گیلان را تاسیس کرد و سردار افخم گیلانی را ترور کرد، چه روزگاری داشته است.
۲۴ جمادیالاخر ۱۳۲۷ هجری قمری، ۱۰۳ سال پیش
«پس از فتوحات باهره قشون ملی در قزوین و کرج و شکست دادن اردوی پادشاه سابق، صبح سهشنبه ۲۴ جمادیالاخری ۱۳۲۷ هجری قمری قشون ملی به ریاست سپهدار اعظم و سردار اسعد، به پیش جنگی سالار حشمت و مرتضی قلیخان بختیاری و… مسیو یپرم از دروازه بهجتآباد حمله به تهران آوردند. جنود استبداد که محض جلوگیری از قشون ملی و تضییع حقوق ملت مسجد سپهسالار و بهارستان و دروازهها و میدان مشق و توپخانه و کلیه اماکن مرتفعه تهران را سنگر قرار داده بودند، در جلوی آن سیل بنیان کن آسمانی تاب نیاورده، اکثر سنگرهای خود را خالی و واگذار به قشون ملی نمودند.»
تاریخ بیداری ایرانیان، ناظمالاسلام کرمانی
بعضی از آدمها اصلا ناآرامند، نمیشود گفت خوبند یا بد. بعضیهایشان خوب میشوند، مثل سردار جنگل و با استبداد میجنگند و جاودانه میشوند. بعضیهایشان مثل ارشدالدوله به حق پشت میکنند و طرفدار شاهی میشوند و سرشان میافتد دست یپرمخان. بعضیهایشان هم مثل خود یپرمخان اول قهرمان ملی میشوند و مردم را در جنگ رهبری میکنند و بعدا در اجرای حکم و اجرای فرمان قسیالقلبتر از شاهان از آب در میآیند. آخر چی شد که یپرمخان که با آن همه رشادت مجاهدان گیلانی را رهبری کرد و نیروهای استبداد را در قزوین شکست داد و آن جور ستارخان و باقرخان را تکریم کرد و آن نظمیه منظم را راه انداخت، یک دفعه هرچه رشته بود پنبه کرد با فرمانبرداریاش از رئیس روسای جدید دولت.
۲۸ جمادیالاخر ۱۳۲۷ قمری
«چون التزام امور انتظام امور داخلی و تاسیس اسباب تامین قلوب بوده، لذا دیروز و امروز اشخاص مفصله ذیل برای ادارات دولتی و ایلات منتخب شدند، جناب عضدالملک نایبالسلطنه، جناب سپهدار اعظم وزیر جنگ، جناب حاج علی قلی خان وزیر داخله، جناب ناصرالملک وزیر خارجه، جناب مستوفیالممالک وزیر مالیه، شاهزاده فرمانفرما وزیر عدلیه و سردار منصور وزیر پست و تلگراف و… مسیو یپرم رئیس نظمیه»
تاریخ بیداری ایرانیان، ناظمالاسلام کرمانی
تاریخ از مسیو یپرم نظمیهچی تعریف میکند، از نقشش برای آرامشدادن به تهرانی که دارد میرود با مجاهدان و مردم پرشورش، وارد یک دوره بی نظمی اساسی شود. میگویند همین جا رئیس نظمیه سرسخت و نترس به درد میخورد، چون هنوز در دست مجاهدان سلاح هست و بعد از ترور آیتالله بهبهانی و البته با وجود دشمنیها و دوستیها، دیگر نمیشود به اسلحهها و صاحبانشان اعتماد کرد. پس یپرمخان خبرنامهای در سطح شهر پخش میکند و اسلحهها را باز میخواهد و میگوید که سرمستی و تیرپرانی را تحمل نمیکند. این وسط ستارخان و یارانش از سر غیرت یا ترس از خیانت، در باغ اتابک با قوای دولتی روبهرو میشوند، اما اسلحهها را پس نمیدهند و در نتیجه در نبردی نابرابر ۳۰۰ نفر از آزادیخواهان به دست آزادیخواهان و به دستور قوامالسلطنه و فرمانبرداری یار قدیمی کشته میشوند. حالا اگر کمی فقط کمی در اجرای حکم سردار سپه کوفتی یا آن جور که روزنامه کشور در ۱۳۲۶ نوشته، فرمان حمله قوام، تعلل میشد، مشروطه به دست خودش کشته میشد؟
سالی که یپرمخان گشت شبانه نظمیهچیها را بنیان میگذاشت و کلانتری راه میانداخت و اداره تحقیق تاسیس میکرد، احتمالا بهترین سالهای زندگیاش بود. گرچه بعدتر گفتند همه تامین مایحتاجش از مالیات تریاک و قلیان بوده و بعد هم تلاش چندانی برای دستگیری و نگهداری قاتل آیتالله بهبهانی نکرده است. اما هیچکس نگفت که این اداره پلیس امروز با لباس فرم و درجهبندی و سوار و پیاده بودن افسران، به هر حال مدیون تصمیمات و سعی اوست؛ چه خوشمان بیاید، چه به کل از او متنفر باشیم.
چیزی که نام یپرم داویدیان گانتاکتسی را در تاریخ ایران خاکستری کرد، انگ دستگیری و اعدام شیخ فضلالله نوری بود. اولی یعنی دستگیری را که بعضی منابع تاریخی رد میکنند، چون نوشته شده که در جریان محاکمه، شیخ پرسید که یپرمخان کدام یک از شما هستید، یعنی که ایشان، رئیس نظمیه را به جا نیاورده بود و نمیشناخت که توسط او دستگیر هم شده باشد.
اما اعدام شیخ که حکم اعضای کمیته انقلاب بود و به خاطر مخالفت با مشروطهای انجام میشد که دیگر هیچ مخالفتی را تحمل نمیکرد، لابد در حیطه وظایف افسری بود که میتوانست حداقل کار را جوری به تاخیر بیندازد و از آن طفره برود که نرفت. یعنی همان اشتباهی که در اجرای حکم بستن مجلس به دستور ناصرالملک کرد، چیزی که در نهایت به نام خودش سند خورد و خاکستریاش کرد و رشادتهایش را زیر سایه برد.
آخر داستان ما مثل پایان شاهنامه نیست، چون یپرمخانی که دوباره به ارتش پیوسته و فهمیده که مرد جنگ است نه سیاست، در ۴۸ سالگی با گلولهای که از آسمان آمده میمیرد، قوامالسلطنه به وزارت و ریاست ادامه میدهد گاهی خرابکاری میکند، گاهی نجاتمان میدهد، شاهان دیگری به ایران حکومت میکنند و ستار خان در بستر تنهاییاش دق میکند و شیخ فضلاللهها و بهبهانیها و باقرخانها فدای مشروطهای میشوند که تا سالهای سال به دست مردم ایران نمیرسد یا نصفه و نیمه میرسد.
منبع: مقالات کانون مشاوران ایران
بازدید:۷۱۲۶۸۱