خانه مردگان
عکسهای قدیمی و جدید، در سالگرد آشهای قجری و چی و چی و چی… درست بعد از اینکه از میرزارضا مینویسم، میبینم دوستی برایم پیغام گذاشته که بساط پشت پرده و اخلاق شاهان قاجار به ما چه. راستش شما را نمیدانم، اما از وقتی که کاخ گلستان پاتوق هفتگیام شده، کتابهای خاطره و دستخط و لباس و زیورآلات را زیر و رو میکنم. دیگر از دل خودم خبر دارم که این راه نگاه کردن من به تاریخ است، به خود آدمها، صرف نظر از اینکه چه معاهدهای را امضا کردند یا چه گلی به سر ما زدند.
حالا هم توی کاخ گلستان، نزدیک جایی که میگویند حرمخانه بوده در زمانی نهچندان دور به آن روز پاییزی ۱۵۰ سال پیش که اهالی حرم طبق معمول هر سال نذری شله قلمکار بار کردند، در حال همین بازیام، برایتان عکس میگیرم تا به روزگاری ببرمتان دور که آدمها تویش اگر بیوفایی میکردند، تاریخ ملتی عوض میشد و اگر احمق بودند، نصف ایران به باد میرفت. نه مثل ما که بیمهری و اشتباهاتمان توی هیچ دفتر و کتابی ثبت نمیشود شکر خدا… حالا اگر دوست دارید درس تاریخ بخوانید و از ملاقه و پیراهن گلدوزی و… این مقاله فقط قصهای است از ماجراهای پشت پردههای ململدوزی حرمش….
توی درگاهی مطبخ ایستاده، زنی جوان با ملاقهاش و پشت سرش دده سیاهی سرک میکشد، دارند آش شلهقلمکار نذری میپزند به گفته خاطرهنویس بزرگ، ناصرالدین شاه قاجار و این زن سوگلی مراسم است. خانمباشی معروف یا دختر همان باغبان باشی صاحبقرانیه که در نوجوانی میآید و عروس خانه شاه میشود. همان وقت که دیگر انیسالدوله از چشم آقا افتاده و زنهای حرم یکی یکی پیر و کور میشوند، نمونهاش هم همان امین اقدس کلیددار آقا که میگویند برای این دختر مادری و معلمی میکند، وقتی با عروسکهایش رسیده به حرم شاه و عین بچهای پر و بالش میدهد و بالاخره وقتی دخترک به جایی رسید و راه رفتن و وسمه کشیدن یاد گرفت، خودش که کلیددار بوده و محرم اسرار، کور میشود و فلج و کج و آخرش هم با خفت میمیرد.
پایانی که عاقبت همهشان بوده است، گرچه این وسط خانمباشی را همه تاریخنویسها جور دیگری توصیف میکنند؛ تصویری که روز به روز عوض میشود و شروعش همان وقتی است که خرش بر پل مراد چهار نعل میرود و هنوز از چشم شاه نیفتاده است.
حالا به قول تاجالسلطنه دختر شاه «زنی زیبا ولی از دانش بیبهره بود»، یا به قول اعتمادالسلطنه «سوگلی حرم… که تمام عیش و نوش بسته به وجود شریف ایشان است…»خانه مردگان
هرچه هست و نیست، تصویر عجیبی است از دختر بچهسالی که چادر گلدار و زلف سیاه چهلگیس و چشم پرخنده دارد و توی حیاط شلوغ حرم ناصرالدین شاه، جایی در زمینهای دارالخلافه و پشت کاخ شاهی و تالار آینه میدود و شیطنت میکند؛ جایی همین دور و بر انگار زیر همین درختها پشت همین دیوارها و در ساختمانهای پر اسباب و پارچه و پرده زنان شاه، بین خواجهباشیها و کنیزها و دده سیاهها و چه میدانم غلام بچهها و همدمها و زنان اشراف و مهمانهای ریز و درشت و عمله طرب و گیس بریدههای خنز پنزری که توی هم میلولند، سروصدا و غیبت میکنند و وقتی شاهشان میمیرد، آنقدر توی سرشان خاک میریزند که حرم صحرای محشر میشود.
وای! نمیخواهم داستان حیرتانگیز حرم را بگویم که داستان خانمباشی داستان دیگری است، داستانی غیر از داستان انیسالدوله که عاشقانه دق مرگ میشود، که داستان عشق و حسادت و خیانت است و اگر تا آخرش نخوانی، حق قضاوت نداری به جان خودم.
هرچند غلط نکنم آخر داستان هم معلوم است و میدانید که روزی در بهار شاه بابا به تیر بیچارهای کشته میشود و میرزا رضا قاتلش بالای چوب دار میرود و زنهای حرمش عین میوه آخر فصل چوب حراج میخورند، به خانه این و حرم آن فرستاده میشوند یا مثل انیس در همان خلوتی که شوهر وقت زنده بودن برایشان مهیا کرده میمیرند یا چه میدانم توی خانه پدریشان با توسری زنده به گور میشوند و یا شاید مثل این زن، خانم به زور آمده خانه یکی دیگر و مرضی و غشی…
انگار نه انگار که همین پارسال پیرارسالش، داشته توی همان کاخ و زیر همین آسمان قمپز ملکه بودن در میکرده و وقتی بیوفایی شوهر را دیده، از شدت حسد چهها که نکرده است.
طرف «محبوبالقلوب» است و لابد تحمل بیحرمتی ندارد، گرچه که همان طرف، بر آب روان خانه ساخته که نمیداند شاه شصت و چند ساله دارد دلی دلی زندگی میکند که درست بعد از به کام دل رسیدن سراغ خواهرش میرود که میگویند ۱۲ ساله است یا کمتر.
خب دفعه اولش هم نیست، داستان هم دارد در حرمخانه قاجار میگذرد که ۱۰۰ سال است قصههایش توی همه کتابفروشیها پیدا میشود. پس تا اینجا همه چیز مثل ماجراهای عاشقانه و مثلث و مربعهای عشقی است، همانها که از نوشتنش برحذرم و بعضیها میگویند به ما چه، اینها کجایش تاریخ است، یا چه میدانم، حرفهای جدی بزن. چون گمانم خبر ندارند که همان داستانهای پشت پرده خود تاریخ است، مثل وقتی که صدر اعظم ایران با سرداری و کفش چرم دستدوز و کلاه قجریاش میرود پشت در اتاق خانمباشی سوگلی که با شاه سر مهرش آورد و با دلهره به دختر میگوید:
«شاه است، ولی نعمت است، مالک رقاب است. اگر الان حکم کند شما را در جوال کرده سرش را بدوزند و دو نفر میرغضب از بالای نقارهخانه پایین بیندازند، چه میشود و چه خواهی کرد؟»
و جواب دختر به صدر اعظم شیشکی است! (که به جان خودم با همین نام در مقالهها و نوشتهجات آمده.) حالا جواب زن شاه که این باشد، حدس بزنید بقیه ماجرا چی میشود. تاریخ میگوید دختر را با «دو هزار تومان پول نقد و سند یک ملک شش دانگ» راضی میکنند و خواهرش ماه رخسار را به حرم میآورند و چند ماه این را طلاق میدهند، آن یکی را صیغه میکنند و چند ماه برعکس و اینجاست که یک اتفاق عجیب و توضیحندادنی میافتد که آدمهای زیادی در نوشتههای معتبرشان به آن اشاره کردهاند، از میرزاعلی خان امینالدوله بگیر تا کلنل کاساکوفسکی رئیس وقت بریگاد قزاق، تاجالسلطنه دختر شاه، خان ملک ساسانی (سفیر ایران در استانبول)، میرزا یحیی دولتآبادی و دوستعلی خان معیرالممالک خاطرهنویس که همگی متفقالقولند همان صدر اعظم شیشکی خورده، جنس حسادت زن را خطرناک تشخیص میدهد و توطئهای بزرگ و تاریخی میکند… توطئهای که بعدها صدایش درآمد و بودند بسیار کسانی که نوشتند و در این مورد قلم زدند.
میگویند برای زن دلسوخته که وسط شالهای چینی گلدوز و پارچههای هندی زرزر اهدایی نشسته و خون دل میخورد، پیغامی میرسد که «فلانی بیا و انتقامت را بگیر» و تازه داستان جالب میشود، چون از نظر دخترک شاید قالب زدن کلید صندوق اسناد شاه یا دید زدن نوشتههایش وقتی که داشته در حرم و در حال آرامش خاطرهنگاریاش را میکرده، کار خیلی بدی نباشد. دخترکی که در خود فرو رفته و سرش به کار خودش است و ظاهرا کاری به کار کسی ندارد.
به قول تاجالسلطنه اما، آن امینالسلطان وزیر کاردار است که کار را به دست زنی شکسته قلب میسپرد و از همین راهکار ساده خبر میشود که شاه از انواع و اقسام خیانتش با خبر شده و دارد برایش قهوه قجری میپزد، حالا کی راپورت میدهد، به قول همان تاجالسلطنه، دختری که چراغ بالای سر ناصرالدین شاه نگه میداشته و کی نقشه را میکشد؟
لابد همین امینالسلطان صدر اعظم که مثلا برای پادرمیانی و خاطر دل نازک و شکسته زنی که تهدید کرده بود، «هر آیینه این فقره ]عقد[ صورت بگیرد، تریاک خورده خود را هلاک خواهد کرد»، جلو میآید و از شاه میخواهد ماه رخسار خواهر کوچیکه را در خانهای دیگر نگه دارد و شبها به قصد دیدنش حرکت کند و چون به قول دختر شاه تیرش به سنگ میخورد و اسباب ترورش جمع و جور نمیشود، میگویند از طریق شازدهای که هیچ کس نمیداند کیست، خبر بیسلاحبودن شاه ۶۷ ساله را در جشن قران به میرزارضا میرساند و بساط کشتهشدن شاه را جلو میاندازد…
گرچه این جای تاریخ تاریک است، هیچ سند و مدرکی برایش وجود ندارد و هیچ کس، هیچ جا به صراحت اعلامش نکرده و همه خاطرهگویان روزگار دور متفقالقولند که آن میرزارضا دستنشانده هیچ کس نیست، داغدیده و زخم خورده است و به قصد تبر زدن درخت کهنه و پوسیده به قول خودش استبداد تیری بیهوا در میکند و شاه را شکار میکند و امینالسلطان را به مقصود میرساند که وزیر شاه بعدی شود و کسی هم به نیتش شک نکند.
این میان داستان آدمهای حرم هم البته شکل دیگری پیدا میکند. همان تاجالسلطنه که بیوفایی را حق پدرش میداند و قرار بوده همان روز مرگ پدر عروسی کند، دلشکسته و پربسته سالها در اندرون مرد بیوفایی مثل پدر اسیر میماند. ناصرالدین شاه هم که میرود توی قبر و کسی از بساط تمدن و سفرنامه سیمکشیاش حرفی نمیزند و انیسالدوله که میگویند توی همین کاخ گلستان خودمان روی پای شوهر افتاده که به حرم شاه عبدالعظیم نرود، روزی نهچندان دور در حال بیماری و تب اینقدر خودش را میزند که راحت میشود و دست آخر هم خانمباشی است، دختر باغبان که میگویند مرضی و غشی میشود و به اذن شاهانه مظفرالدینشاه زن یکی دیگر میشود و جای دیگری تنها میزید و حسرت میخورد و میمیرد.
آخ، مکان مردههاست این کاخ، داستانهایش پر راز است و سیاه و سفیدیاش یکسان، اما به جان خودم درختهایش همه یک حرف میزنند، آن هم این است که بر بساط شاهی و آش حرم و خنده بیترحم اعتمادی نیست. این را هم درختهایش توی باد میخوانند و یادم میآورند که روزی از مرگ امینالسلطان هم بنویسم، از ترور شدنش به دست عباس آقای تبریزی و خونی که روی پیراهنش ریخته و زمین اتاقش را رنگ زده است…
اما من گوشهایم را میگیرم و مینشینم روی نیمکتی کوچک روبهروی شمسالعماره چشم میدوزم به عکس خیانتکار کوچکی که با اسباببازیهایش به حرم شاهی آمده بود.
منبع: مقالات کانون مشاوران ایران
بازدید:۳۸۹۶۵۷